معنی کلمه اقبال در لغت نامه دهخدا
- اقبال کردن ؛ روی آوردن. متوجه شدن. ( ناظم الاطباء ) : بر آنچه ستوده عقل و پسندیده طبع است اقبال کنم. ( کلیله و دمنه ).
|| دوال ساختن نعل را. ( منتهی الارب ). قبال کردن نعلین را. ( تاج المصادر بیهقی ). || پیش آمدن شب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || کج گردیدن چشم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). کج چشم شدن چنانکه گویی به بینی خود نگاه میکند. ( المصادر ). || اقبل گردانیدن کسی را. || خردمند و دانا شدن سپس نادانی و گولی. || چسبیدن بچیزی و ملازم شدن آن.( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || آغاز کردن کاری را. || چیزی پیش کسی داشتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || ضمان کسی قبول کردن. || سعادتمند شدن. || روی کسی بچیزی گرداندن. ( آنندراج ). || روی آوردن دولت بسوی کسی. ( غیاث اللغات ) :
مخرام و مشوخرم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا.ناصرخسرو.
اقبال. [ اِ ] ( از ع ، اِمص ) در تداول فارسی زبانان ، دولت و قوت طالع و این گویا از معنی سعادتمند شدن اخذ شده باشد و بلند از صفات اوست و بصله با و از هر دو مستعمل. ( آنندراج ). خوشبختی. ( یادداشت مؤلف ). در تداول فارسی ، بهره مندی و نیک بختی و برومندی و نیک اختری و خوشنودی و پذیرائی و شهرت و نیکنامی. برکت. سعادت. ( ناظم الاطباء ) :
هر آنکسی که نباشد به اخترش اقبال
بود همه هنر او بخلق نامقبول
شجاعتش همه دیوانگی فصاحت حشو
سخا گزاف و کریمی فساد و فضل فضول.ابوالعباس.امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.رودکی.از گوشه چار بالش تو
اقبال بسالیان نجنبد.خاقانی.هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال مأوا دیده ام.خاقانی.مرادش با سعادت رهسپر باد
ز نو هر روزش اقبالی دگر باد.نظامی.باقبالش دل استقبال دارد
چو هست اقبال کار اقبال دارد.نظامی.هین غذای دل بده از همدلی
روبجو اقبال را از مقبلی.مولوی.گرش حظ و اقبال بودی و بهر