معنی کلمه افشردن در لغت نامه دهخدا
قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. ( نوروزنامه ).
چرخ است کبوده ای بداغش
افشرده بزیر ران دولت.خاقانی.چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو.نظامی.- انگور افشردن ؛ اعتصار. ( یادداشت مؤلف ).
- فروافشردن ؛ خرد و خراب کردن. فروکوبیدن. بفرود فشاردن : شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. ( تاریخ بیهقی ).
|| محکم و استوار کردن. ( آنندراج ). استوار کردن. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
ز بس خیال سرزلف او بدیده فشردم
بهر کجا که نگاهم فتاد رشک ختن شد.ملاقاسم ( از آنندراج ).- پا افشردن ؛ مقاومت و ایستادگی کردن :
عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا
برد بدست نخست هستی ما را ز ما.خاقانی.- پای افشردن ؛ مقاومت کردن. پایداری نمودن. استوار ماندن. مقاومت. ایستادگی :
پسرش از دلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای.( گرشاسب نامه ص 179 ).بدین مایه لشکر بیفشرد پای
فروداشت چندان سپه را بپای.( گرشاسب نامه ص 183 ).گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی. ( تاریخ بیهقی ).
- ران افشردن ؛ استوار کردن ران. راست کردن و محکم ساختن آن ، خاصه هنگام سواری :
چو بشنید گرشاسب گرزگران
ز زین برکشید و بیفشرد ران.فردوسی.برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرزگران.فردوسی.چو بنشست بر زین بیفشرد ران
برآمد ز جای آن هیون گران.فردوسی. || خلانیدن و فروبردن چیزی در چیزی. ( آنندراج ) :