افسونی

معنی کلمه افسونی در لغت نامه دهخدا

افسونی. [ اَ ] ( ص نسبی ) افسون زده. ( بهارعجم ) ( آنندراج ) :
افسونی چشم نیم مستی است
آن نرگس ذوالخمار جادو.محسن تأثیر ( از بهار عجم ).

معنی کلمه افسونی در فرهنگ فارسی

افسون زده

جملاتی از کاربرد کلمه افسونی

هر زمان میساخت معجونی دگر هر نفس میخواند افسونی دگر
جان همی خواستی از من که به افسون ببری جان من رفت و تو هم بر سر آن افسونی
دگر بار آن فسون پرداز استاد بر او افسونی از نو کرد بنیاد
دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر یا بافسونی رود بر باد یا افسانه ئی
در قریب دل هر افسونی که لیلی خوانده است باز هر باری که می‌خواند به مجنون می‌دمد
با جاهلان از آرزوی دانش با قال و قیل و حیلت و افسونی
تو مر آن گوهر بیرونی باقی را چون یکی درج برآورده به افسونی
می‌دمد هر کسش افسونی و معلوم نشد که دلِ نازک او مایل افسانهٔ کیست
دمید عشق به تخم سرشکم افسونی که تا به خاک ره افشاندمش به بار آمد
بافسونی مرا می بر نشانی نیم زان دست افسون چند خوانی