معنی کلمه افتادن در لغت نامه دهخدا
- فروافتادن ؛ گمراه شدن. از دست دادن. سرنگون شدن. خراب شدن. فروریختن :
بی آنکه کسی فکنده او را
از پایه خود فروفتد پست.خاقانی.در حال بیرون آمد و تنی چند از مردان بگزید و همه را فرمود تاکمر وفا در میان بندند و از جماعت عالم پیمودگان پرسید که کدام جایگاه از شما فروافتاد گفتند که شرق و غرب [ و عرب ] و عجم برآمدیم جز که طبرستان ، مهر فیروز هم در روز از بلخ رخت بست و عنان براه طبرستان گشاد. ( تاریخ طبرستان ). نقل است که همه سرای فروافتاد جز دهلیز نماند، آن شب که وفات کرد دهلیز نیز فروافتاد. ( تذکرةالاولیاء عطار ).
|| راه یافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : هر کسی... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه که یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت. ( تاریخ بیهقی ). || گرفتار آمدن. دستگیرشدن : امیر گفت : الحمداﷲ، بوبکر دید بسلامت رفت بسوی گرمسیر... و دلم از جهت وی... فارغ تن که بدست این بیحرمتان نیفتاد. ( تاریخ بیهقی ).
|| به یکسو شدن. منحرف شدن.
- ازراه افتادن ؛ گمراه گشتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : و هم بگفتار و بکردار دیو از راه بیفتاد. ( نوروزنامه ).
|| لازم شدن. وجود پیدا کردن. ( از یادداشتهای مؤلف ). وجوب. وجبه. ( منتهی الارب ) : یزدان بخش گفت : مرا با ملک سخنی افتاده است که بجز من و وی کس نباید که داند و مرا نزد وی نامه باید نوشتن اندرآن. ( ترجمه طبری بلعمی ). || مجازاً بمعنی اتفاق هم آمده. ( آنندراج ) ( از مدار و کشف بنقل غیاث اللغات ). روی دادن. پدید آمدن :
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افتاد تا هر دو یار آمدند.اسدی.صیاد نه هر بار شکاری گیرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.سعدی. || دور شدن. ( ناظم الاطباء ) ( شرفنامه منیری ). کنایه از دور شدن. ( برهان ) ( آنندراج ) ( هفت قلزم ) ( مؤید الفضلاء ) ( انجمن آرای ناصری ).