اغتراب

معنی کلمه اغتراب در لغت نامه دهخدا

اغتراب. [ اِ ت ِ ] ( ع مص ) از دیار خویش دور گردیدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). دور ماندن و برکنده شدن از میهن. ( از اقرب الموارد ). || دربیگانگان نکاح کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ازدواج کردن با غیر خویشاوندان. ( از اقرب الموارد ).

معنی کلمه اغتراب در فرهنگ معین

(اِ تِ ) [ ع . ] (مص ل . ) ۱ - از دیار خویش دور شدن . ۲ - با بیگانگان ازدواج کردن .

معنی کلمه اغتراب در فرهنگ عمید

به غربت افتادن، از دیار خود دور شدن، به بیگانگان پیوستن.

معنی کلمه اغتراب در فرهنگ فارسی

( مصدر ) از دیار خویش دور شدن غریب و مسافر گشتن .

معنی کلمه اغتراب در ویکی واژه

از دیار خویش دور شدن.
با بیگانگان ازدواج کردن.

جملاتی از کاربرد کلمه اغتراب

مگر غرابی به حکمِ اغتراب در آن نواحی افتاده بود که نشیمن به ولایتِ شیر داشتی ، از اندیشه‌ی شاه پیلان و سگالشِ ایشان خبر یافت. اندیشید که من این جایگه مقیمم و طایفه‌ای از خویشان و یارانِ ما آنجا مقام دارند و بعضی خود در سلک اختصاص به خدمت شیر منتظم‌اند ، شاید که وبالِ این نکال لامحاله در حالِ ایشان سرایت کند.
بدانید ای اخوان صفا و اعوان وفا، که من وقتی در اقبال شباب، در اثنای اغتراب بنیشابور رسیدم و آن خطه آراسته، پر خواسته دیدم.
حکایت کرد مرا دوستی که محبت او طراوتی داشت و صحبت او حلاوتی که وقتی در اوائل جوانی بحوادث آسمانی جراب اغتراب بر دوش نهادم و روی بشهر اوش نهادم.
حکایت کرد مرا دوستی که در مروت یگانه دهر بود و در فتوت نشانه شهر که وقتی از اوقات بحکم اغتراب از خطه سنجاب ببلخ افتادم و رخت غربت در آن شهر و تربت نهادم و خواستم که بطریق سفری و راه گذری آن بساط بسپرم و بر آن خطه مبارک بگذرم که از مرکز وثاق بسفر عراق رفته بودم و عزیمت حج اسلام و سفر شام داشتم.
عنان اغتراب بصوب صواب برتافتم و رفیقی چند در آنطریق بازیافتم، دست مرافقت در گردن موافقت ایشان کردم و روی بصوب خراسان نهادم، چون بسرحد آنولایت رسیدم، از واردان بلخ دیگر گونه حکایت شنیدم.
آنچنان که می‌رود شب ز اغتراب حس مردم شهرها در وقت خواب
ابشروا یا قوم هذا فتح باب قد نجوتم من شتاب الاغتراب
خر نبیند هیچ هندستان به خواب خر ز هندستان نکردست اغتراب
خداوندا! همچون یتیم بی پدر گریانم، درمانده در دست خصمانم، خسته جرمم و از خویشتن بر تاوانم، خراب عمر و مفلس روزگار دیدی من آنم. خداوندا! فریاد رس که از ناکسی خود بفغانم. آن بیچاره برگشت با دلی پر درد و جانی پر حسرت، دو دست بر سر نهاده و چون زارندگان نوحه تلهّف و تأسف در گرفته که: آه! من شدّة الموت و سکراته و من حسرت الفوت و غمراته، وحشة الاغتراب و فرقة الاحباب و النّوم علی التّراب، آه! من الایّام الّتی مضت فی البطالة و الاوقات الّتی فنیت فی الجهالة.
حکایت کرد مرا دوستی که در حضر جلیس و همدم بود و در سفر انیس هم و غم، که: وقتی از اوقات، به حکم محرّکات نوائب و معقّبات مصائب در عرصات بقاع، عزم انتجاع کردم و از اولوالالباب اخبار و آثار اغتراب استماع کردم. عیش عهد جوانی طراوتی داشت و طیش مهد کودکی حلاوتی؛ عذار جوانی از بیم پیری در پردهٔ قیری بود و عارض از عوارض انقلاب در حجاب مشک ناب؛ در چنین حالتی به وسیلت چنین آلتی ناگاه افتراقی بیفتاد و از عزم جزم چنین اتّفاقی بزاد.