معنی کلمه اعمی در لغت نامه دهخدا
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود.قطران.دو چشم دولت بی تیغ توبود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن.مسعودسعد.ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل
بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را.انوری.روز اعمی است شب انده من
که نه چشم سحری خواهم داشت.خاقانی.گر ناکسی فروخت مرا هم روا بود
کاعمی و زشت را نبود درخور آینه.خاقانی.به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان
به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی.خاقانی.وجود او که جهان را در ابتدای ظهور
بجای نور بصر بود چشم اعمی را.ظهیر فاریابی.هرکه اول بین بود اعمی بود
هرکه آخربین چه بامعنی بود.مولوی.مردم چشمش بدرد پرده اعمی ز شوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو.سعدی.بینش اعمی بمقدار عصایی ( کذا ) بیش نیست.وحید قزوینی.|| نادان.ج ، اَعماء. قیل و منه : لم حشرتنی اعمی ؛ ای عن حجتی و قد کنت بصیراً؛ ای عالماً بها. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). نادان. ( آنندراج ). جاهل. ج ، اَعماء. ( از اقرب الموارد ). نادان. ( المنجد ). و قولهم «ما اعماه » انما یراد به «ما اعمی قلبه » لاِ َٔن ذلک ینسب الیه الکثیرالضلال. و لایقال فی عمی العیون «ما اعماه » لاِ َٔن ما لایتزید لایتعجب منه. || مکان اعمی ؛ ای لایهتدی فیه. ( المنجد ). || لقیته اعمی ؛ ای فی اشدالهاجرة. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). لقیته صکة اعمی ؛ ای فی اشدالهاجرة حراً. ( اقرب الموارد ). || نام یک قسم است از دو قسم زوج پنجم از زوجهای عصبها که از دماغ رسته. شیخ میفرماید احتمال دارد که نام آن رهگذر باشد که این قسم پی در آنجا میگذرد. ( بحر الجواهر ). || یک چشم. ( بحر الجواهر ). || ثقبه ای که شاخ دوم از عصب اندر استخوان حجری در آن پیچیده است. مؤلف ذخیره خوارزمشاهی آرد: و شاخ دوم [از عصب ] اندر ثقبه ای پیچیده که اندر استخوان حجری اندر آمده است و این ثقبه را اعور گویند و اعمی نیز گویند از بهر پیچیدگی را که سخت پیچیده است. ( ذخیره خوارزمشاهی ). در تشریح ، عبارتست ازسوراخ استخوان حجری. ( بحرالجواهر ).