معنی کلمه اصل در لغت نامه دهخدا
اصل. [ اَ ] ( ع مص ) کُشتن از روی علم و عمد. ( از قطر المحیط ) ( ناظم الاطباء ). کُشتن. ( منتهی الارب ). || برجستن بر کسی یا چیزی. ( از قطر المحیط ) ( ناظم الاطباء ). برجستن بر: اصلته الاصلة؛ برجست بر وی مار خرد یا کلان کشنده به دم یا نفس. ( از منتهی الارب ). || در آخر روز درآمدن. ( ناظم الاطباء ).
اصل. [ اَ ] ( ع اِ )والد: فلان لا اصل له و لا لسان. ج ، اصول. کسایی گوید:اینکه گویند لا اصل له و لا فصل ، اصل بمعنی والد و فصل بمعنی ولد است ، یا اصل حسب است و فصل لسان. ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ) ( ناظم الاطباء ). پدر. ( لغت خطی ). ج ، آصُل. ( قطر المحیط ). || اصل هر چیزی و هر آنچه وجود آن چیز بسته به وی باشد مانندپدر نسبت به فرزند و نهر نسبت به جدول و اصل و فرع ریشه و شاخه و مؤثر و اثر. ( ناظم الاطباء ). || اسفل چیزی. ( از اقرب الموارد ). پایین چیزی مانند پایین کوه. ( از قطر المحیط ). فیومی گوید: گویند دراصل ( پایین ) کوه و اصل دیوار نشست ، و اصل ( بیخ ) درخت را کند، آنگاه استعمال آن بمرور زمان فزونی یافت تا آنکه گفتند اصل هر چیز آنست که وجود آن چیز بدان متکی است چنانکه پدر اصل فرزند و نهر اصل جدول است. وراغب گوید: اصل هر چیز پایه و قاعده آنست چنانکه اگر گمان برند چیزی ارتفاع یافته است بر اثر ارتفاع یافتن آن دیگر اجزای آن هم ارتفاع یابد. و برخی گفته اند اصل چیزیست که اشیاء دیگری بر آن بنا شود. ( از تاج العروس ). یاصول. ( تاج العروس ). در محکم آمده است که جمع مکسر آن تنها اصول است ولی ابوحنیفه گفته است جمع مکسر دیگر آن آصُل باشد، لبید گوید :
تجتاف آصل قالص متنبذ
بعجوب انقاء یمیل هیامها.( از تاج العروس ).کِرْس. نَجْم. اُقنوم. مِرْز. عِدْف. عِتْر. ( منتهی الارب ). نِجار. نُجار. ( منتهی الارب ) ( دهار ). توز. توس. ( منتهی الارب ). تُرّ. تِقْن. سَبْر. قِنْع. قِبْس. قِدْو. قِبْص. جِرْس. عَرار. عرارة. جِنْث. راموز. مَنْصِب. حِذْل. حُذْل. حُذَل. ( منتهی الارب ). || گاهی هم اصل بمعنی سواد، صورت ، سرمشق ، رونوشت یا نسخه استنساخ شده بکار رود: فکلمته فی قراءة جامع البخاری علیه و اتیته بأصل منه اشتریته فاستغرب حالی فی ذلک و قال لی ان اردت ان تقراء فی اصلی و یتوفر علیک هذا الکتاب ماتشتری به فافعل ، فقلت ارید ان اقراء هذا الکتاب فی اصل یکون لی ارجع الیه. ( از دزی ج 1 ص 27 ). || اصل کتاب ؛ متن ، در برابر ترجمه. ابن البیطار در ضمن انتقاد از یک عبارت ابن الجزلی گوید: هذه ترجمة کان الاولی ان تسقط من اصل الکتاب. ( از دزی ج 1 ص 25 ): و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. ( کلیله و دمنه ). || خط و نامه و یا کتابی که از روی آن استنساخ میکنند. ( ناظم الاطباء ). مقابل سواد و رونوشت و پاکنویس و مسوده . ( ازدزی ج 1 ص 25 ). || اصل عطائه ؛ مزدوری مرسوم. اجیری متعارف و معمولی. || لسان اصل ؛ زبان مادری. || اصل الماء؛ هیدرژن ( گاز ). ( ازدزی ج 1 ص 27 ). || چیزی را که کمابیش از راه نامشروع و حرام بدست آمده باشد ( شی فیه شبهة ) فاسدالاصل خوانند. ( دزی ج 1 ص 25 ). || برعکس تعبیر بالا چیزی را که از راه درست و مشروع حاصل آمده باشد بدینسان تعبیر کنند: شی له اصل ، فقلت له هذا زیت له اصل. ( از دزی ج 1 ص 25 ). || بیخ درخت و غیر آن. ( غیاث ). ریشه درخت. در طب بمعنی بیخ است اعم از آنکه از شجر باشد یا از گیاه. ( تحفه ). مقابل وصف و فرع ، مانند اصل گیاه. ( قطر المحیط ) :