استغناء. [ اِت ِ ] ( ع مص ) بی نیاز شدن خواستن. ( تاج المصادر بیهقی ). || بی نیازی. بی نیاز شدن. ( منتهی الارب ) ( وطواط ). غنی. تغنی. ( منتهی الارب ). غنا : تاج خرسندیم استغنا داد با چنین مهلکه طغیان چه کنم.خاقانی.گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی.حافظ.خوشا آن دم کز استغنای مستی فراغت باشد از شاه و وزیرم.حافظ. || عدم تقید. || ناز. || بی نیازی خدای تعالی : همچو باران زآسمان سلطنت خط استغنا روان خواهد بدن.عطار.در این وادی ببانگ سیل بشنو که صد من خون مظلومان بیک جو پر جبریل را اینجا بسوزند بدان تا کودکان آتش فروزند سخن گفتن کرا یاراست اینجا تعالی اﷲ چه استغناست اینجا.حافظ.این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است کاین همه زخم نهانست و مجال آه نیست.حافظ.- استغناء از ؛بی نیاز شدن از. - استغناء بخرج دادن ؛ بی نیازی نمودن. استکبار. - استغناء داشتن ؛ بی نیاز بودن. - استغناء طبع ؛ مناعت. - استغنا کردن ؛ بی نیازی نمودن : مدتی دارم که از اعجاز بخت واژگون ورنماید لطف و من دانسته استغنا کنم.شوکت بخاری.
معنی کلمه استغناء در فرهنگ معین
(اِ تِ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) بی نیازی خواستن . ۲ - توانگر شدن ، مالدار شدن . ۳ - (اِمص . ) بی نیازی ، توانگری (مادی یا معنوی ). ۴ - وابستگی نداشتن ، بی قید بودن . ۵ - گذشتن ، صرفنظر کردن .
معنی کلمه استغناء در دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] اسْتِغْنَاءً (غنی ) : در لغت یعنی توانگر و بی نیاز شد، استغنی الله: یعنی از خدا خواست که او را توانگر کند، استغنی عنهُ به: از او بی نیاز شد. فعل «استغنی » که برای بیان زیاده روی در اعتماد آدمی به خویشتن به کار می رود از جهت روابط معنایی با واژه «طغی » ارتباط نزدیک دارد، ولی میان این دو از جهت ساختمان معنایی تفاوت فراوانی دارد. در «طغی » تصویر نهری است که از ساحل و کرانه خود تجاوز می کند و به بیرون جاری می شود. اما مفهوم اصلی استغنی ، توانگری و ثروتمندی است . در قرآن ، بر این نکته ، فراوان تأکید شده است که خداوند «غنی » است؛ یعنی آنقدر توانگر است که او را به کس ، احتیاج نیست و کاملاً متکی به خویش و خودکفا است . اما در مورد انسان ، فرض چنین استغنا و بی نیازی مبین فقدان حس مخلوقیت و عبودیت است و بدین ترتیب ، داشتن چنین احساسی چیزی جز استکبار و بزرگ بینی که متضمن انکار خداست ، نیست . معنا این واژه ، در لغت به معنای «خویشتن را دیدن »، «خود را ذاتاً غنی دانستن که اقتضای طغیان و عدوان و استکبار است » و در نتیجه به قدرت و توانایی خویش ، اعتماد نامحدود داشتن است . در قرآن در آیه زیر که هدف آن وصف حالات درونی و باطنی انسان به طور کلی است ؛ دو واژه طغی و استغنی در کنار هم و تقریباً به صورت هم معنی ، به کار رفته است:چنین نیست (که شما می پندارید) به یقین انسان طغیان می کند، از این که خود را بی نیاز ببیند! تعابیر دیگری در قرآن پیرامون این صفت به کار رفته است، علامه طباطبائی می فرمایند:"أَمَّا مَنِ اسْتَغْنی فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّی وَ ما عَلَیْکَ أَلَّا یَزَّکَّی" کلمات "غنی" و "استغناء" و "تغنی" و "تغانی" به طوری که راغب گفته به یک معنی می باشند. پس مراد از "مَنِ اسْتَغْنی " کسی است که خود را توانگر نشان دهد و ثروت خود را به رخ مردم بکشد. تقابل دو واژه «استغنی » و «اتقی » ...
معنی کلمه استغناء در ویکی واژه
بی نیازی، توانگری (مادی یا معنوی) بی نیازی خواستن. توانگر شدن، مالدار شدن. وابستگی نداشتن، در قید نبودن. گذشتن، صرفنظر کردن از روی بلندنظری. مناعت طبع
جملاتی از کاربرد کلمه استغناء
عاشق همیشه در افتقار بود معشوق همیشه بافتخار بود زیرا که افتقار صفت عاشق است صفت لازمۀ وجود، و افتخار صفت معشوق، صفتی جوهری و ذاتی و افتقار ضد افتخار است و اجتماع محال عقل، افتقار عاشق بمعشوق ظاهر است و استغناء معشوق از عاشق پدید است عاشق افتقار بدو دارد اما معشوق چون خود رادارد او را دارد و او بسرمایۀ حسن غنی است و از برای اکتساب اسباب دنیائی از همه مستغنی است چون او مستغنی بود از غیر و غنی بود بخود هر آینه عاشق بدو مفتقر بود و نیازمند و چون او خود را دارد او بخود غنی است و از غیر مستغنی هر آینه از عاشق و عشق بی نیاز بود و منزه، حاصل معشوق مالک ولایت وجود عاشق است بملکی که زوال پذیر نیست اگر خواجۀ در عرف با بندۀ خود عشق بازد از راه صورت مالک عاشق بود و مملوک معشوق اما از راه معنی مملوک مالک بود و مالک مملوک و این از بوالعجبهای عشق است.
قالت الحکماء لانّ ذکر اللَّه للعبد علی الاستغناء و ذکر العبد ایّاه علی حدّ الافتقار و لانّ ذکر العبد لجرّ منفعة او لدفع مضرّة، و ذکر اللَّه سبحانه ایّاه للفضل و الکرم.
اگر جلال استغناء «بسم اللَّه» از عالم ازل بتابد، صد هزار و اند هزار نقطه نبوّت را بصمصام لا ابالی بگذارند تا بدیگران خود چه رسد؟! ور عنایت جمال و کرم «بسم اللَّه» از درگاه لطف قدم رو نماید جمله عالمیان را بخود راه دهد و در صدر دولت نشاند. برقی از سرادقات استغناء ازل بجست، بحکم قهر بر امیه خلف افتاد، سوخته آتش قطیعت گشت. بادی از بادهای کرم از هوای لطف قدم بر دل ابن امّ مکتوم وزید و او را ببساط قرب رسانید. ربّ العالمین از قصّه و حال هر دو خبر داد درین سوره که: عَبَسَ وَ تَوَلَّی أَنْ جاءَهُ الْأَعْمی ابتداء این سوره بیان حال آن دو مرد است، یکی عبد اللَّه بن امّ مکتوم، آن درویش صحابه که فقر و فاقه شعار و دثار خود ساخته، شب و روز مجاور درگاه نبوّت و حاضر حضرت رسالت بوده، اندوه اسلام بجان و دل پذیرفته و بر بی کامی و بی نوایی دنیا رضا داده و دوستی خدا و رسول بر همه اختیار کرده، لا جرم از حضرت مولی نگر تا چه کرامت بدو رسیده و چه دولت روی بوی نهاده که رب العالمین از بهر وی پیغامبر خود را عتاب کرده و در شأن وی آیت فرستاده که: عَبَسَ وَ تَوَلَّی أَنْ جاءَهُ الْأَعْمی این چنانست که ترا دوستی بود یکی از نزدیکان و برادران تو او را برنجانده و تو حرمت این برادر را بر روی وی شکایت و عتاب نکنی. بلی با دیگری شکایت و عتاب وی کنی. ربّ العالمین با فریشتگان میگوید: میبینید که رسول ما (ص) با آن مرد درویش نابینا چه کرد؟! روی برو ترش کرد، ازو برگشت و روی بدشمن ما آورد. آن گه خطاب با مواجهت گردانید.
أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی معنی الاستغناء هاهنا: الغنی بعینه، ای یبطر فی غناه و یستکبر. و امّا قوله: «أَمَّا مَنِ اسْتَغْنی» و قوله: وَ أَمَّا مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْنی» فهو ان یری نفسه غنیّا و ان لم یکن غنیّا. و قال الکلبی: ان راه استغنی یعنی: یرتفع عن منزلة الی منزلة فی اللّباس و الطّعام و غیرهما. و قال مقاتل: نزل فی ابی جهل کان اذا اصاب مالا زاد فی ثیابه و مرکبه و طعامه فذلک طغیانه. و کان رسول اللَّه (ص) یقول: «اعوذ بک من فقر ینسی و من غنی یطغی».
«قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لا تُؤْمِنُوا» از جناب احدیّت و جلال عزت اشارتست باستغناء لم یزل و لا یزال از دربایست طاعت لم یکن ثمّ کان میگوید شما را هیچ قدر نیست که ما را هیچ دربایست نیست، خواهید ایمان آرید و خواهید نه، ما را بایمان شما حاجت نیست و از طاعت حدثان جلال و جمال ازل را حلیت نیست، هنوز رقم وجود بر هیچ موجود نکشیده بودیم که جمال ما مشاهد جلال ما بود، خود بخود خود را پسنده بودیم، امروز که خلق را بیافریدیم همانیم که بودیم، بی نیاز بخود پیش از سبب، بی نیاز بر کمال پیش از طلب.
جلال: ظاهر کردن بزرگی معشوق است، از جهت استغناء از عاشق و نفی غرور عاشق و اثبات بیچارگی او و بزرگی معشوق.
«قُلِ اللَّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ دِینِی» ای قد امتثلت ما امرت به، «فَاعْبُدُوا» یا معشر الکفّار «ما شِئْتُمْ مِنْ دُونِهِ» هذا امر توبیخ و تهدید کقوله: اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ «اعملوا علی مکانتکم» «فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَکْفُرْ» «قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لا تُؤْمِنُوا» «قل استهزءوا» «فانتظروا و ارتقبوا» کلّها کلمات خرجت مخرج الاستغناء.
پادشاهی که در وقت او بود به وی نامه نوشت و یاد کردکه کم میخوری و پلاس میپوشی و سخن اندک میگویی و هرگز نزدیک مانیایی! جوابنوشت که حدیث پلاس: بدان که مقصود از جامه پوشش عورت است، و مرا به پلاس همان حاصل است که دیگری را به جامهٔ اطلس. اماحدیث اندک خوردن: بدان که ما را طعام از بهر آن باید که تا زنده مانیم نه زندگی از بهر طعام خورد باید. و حدیث کم گفتن: سبب آن است که حق‑سبحانه و تعالی‑ما را یک زبان و دو گوش داده است. یعنی دو سخن بشنوید و یکی بگویید. این گفتن من بیش از آن است که میشنوم. اما حدیث ناآمدن پیش تو: بدان که همت من نگذارد که پیش بندهٔ خود آیم که من شهوت و غضب در تحت حکم خود آوردهام و هر دو بندهٔ مناند، و تو بندهٔ هر دویی. منبه درگاه تو چگونه آیم؟ ملازم درگاه کسی باشم که پادشاهان محتاج آن درگاه باشند. در استغناء از امثال خود مستغنیام.
یکی را لطف جمال الهی در رسد بعنایت ازلی و فضل ربّانی نقطه نور بر پیشانی او پدید آید سر تا پای وی همه نور گردد. آن دل پاک وی را مرکب صفا گردانند، لگام تقوی بر سر وی کنند که: التّقی ملجم، از عمل صالح زینی برنهند رکاب وفا در آویزند تنگ مجاهدت بر کشند او را بسلطان شریعت سپارند و از خزانه رسالت خلعتی او را پوشانند که: وَ لِباسُ التَّقْوی ذلِکَ خَیْرٌ، پس عمامه از استغناء ازل بر فرق همت او نهند، نعلین صبر در پایش کنند طیلسان محبّت بر دوش افکنند، صفات او را به پیرایه علم بیارایند و در شاه راه شرع روان کنند و هر چه اقبال و افضال بود بحکم استقبال پیش وی فرستند که: من تقرب منی شبرا تقربت منه ذراعا الحدیث.
عشق عاشق با معشوق دیگرست درین اصل هر یکی در دو مرتبه مقرر میشوند و این اگرچه در ظاهر کثرت مینماید اما در معنی وحدتست زیرا که چون معشوق عاشق شود هر آینه عاشق معشوق شود کثرت برخیزد و چون معشوق یکی بود و خود یک عاشق را دو معشوق روا نبود ماجَعلَ اللّهُ لِرَجُلٍ مِن قَلبَینِ فی جوفِه اما یک معشوق را روا بود که هزار عاشق بود و هر یک در عشق صادق بود اما اینجا سریست دقیق بدان که عاشق را گذر بر دریای شوقست ونهنگ عشق درو در کمین تازمرۀ عشاق را که بر درگاه سرادق جلال شور و شغب میدارند و مینالند و میزارند با آنکه از استغناءمعشوقخبر دارند بیکبار درکشد و دم درکشد زیرا که از رحمت خلقیت بحقیقت بر درگاه جز زحمت بی فایده نیست خَلقناکُم لّنَرَبَحَ عَنکُم لاتَربَحوا عَنّا: