معنی کلمه استاد در لغت نامه دهخدا
از غایت بی ننگی و از حرص گدائی
استادتر از وی همه این یافه درایان.سوزنی.ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند.نظامی.حاذق ؛ سخت استاد. ( ربنجنی ).
- استاد شدن ؛ ماهر شدن. حذق. حذاق. ثقف.
- استاد کردن ؛ ماهر کردن.
|| علیم. نیک دان. دانا و عالم علمی یا فنی. داننده صنعتی از امور کلیه و جزئیه. ( برهان ) : و هر کسی که خواب داند گزاردن و استاد بود چون کسی او را خوابی پرسد اگر آن خواب بد بود او خاموش بود و نگزارد. ( ترجمه بلعمی از طبری ).
ز روم و ز هند آنکه استاد بود
وز استاد خویشش هنر یاد بود. فردوسی.هزار و صد و شصت استاد بود
که کردار آن تختشان یاد بود
یکی دیگ رویین ببار اندرون
که استاد بود او بکار اندرون.فردوسی.جوان رفت و آورد خامه دویست
به استاد گفت ای گرامی مأیست.فردوسی.فرستاد کس نزد آهنگران
هر آنکس که استاد بود اندر آن.فردوسی.ز دیوار گرهم ز آهنگران
هر آنکس که استاد بد اندر آن.فردوسی.وز ایشان هر آنکس که استاد بود
زخشت و ز گل در دلش یاد بود.فردوسی.ز هر کشوری مردم پیش بین
که استاد یابی بدین برگزین.فردوسی.به استاد گفت این شکار من است
گزاریدن خواب کار من است
فرستاد و رفتند از ایوان شاه
گرانمایه استاد با نیکخواه.فردوسی.سخت خوب آمد این دو بیت مرا
که شنیدم ز شاعری استاد.فرخی.کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد.منوچهری.هنر در پارسی گفتن نمودند
کجا در پارسی استاد بودند.( ویس و رامین ).گفتم [ عبدالغفار ] زندگانی خداوند دراز باد بر آنجمله که خداوند نبشته است هیچ دبیر استاد نتواند نبشت. ( تاریخ بیهقی ص 131 ). بفرمود تا هر امیری صد مرد استاد جمع کردند. ( قصص الانبیاء ص 151 ). گفت این مال ازدزدی جمع شده است که در آن کار استاد بود. ( کلیله ودمنه ).
مگر میرفت استاد مهینه