معنی کلمه اره در لغت نامه دهخدا
آره. [ رَ / رِ ] ( اِ ) حفره ای که دندان در آن جای دارد :
بادام چشمکانت رخنه شود موسه ( کذا )
وآن سی ودو گهرها هم بگسلد ز آره.خسروی.
آره. [ رَ ] ( اِخ ) نام دماغه ای در آخرین نقطه جنوبی جزیرةالعرب و آن را رأس آره نیز گویند و آن به 25 هزارگزی مشرق باب المندب است.
آره. [ رَ ] ( اِخ ) نام وادئی به اندلس و آن را یاره نیز نامند. || نام دو جای دیگر به اندلس. || نام شهری به بحرین. || نام کوهی بحجاز میان مکه و مدینه. || کوهی قبیله مزینه را.
اره. [ اِ رَ ] ( ع اِ ) آتش یا آتشدان یا برافروختگی آتش یا شدت آن. ( منتهی الارب ). آتشکده. || گوشت خشک. ( منتهی الارب ). گوشت خشک کرده شده به آفتاب. || گوشت اندک بریان کرده. || گوشت که در سرکه یک جوش داده در سفر همراه برند. ( منتهی الارب ). ج ، اِرون ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب )، اِرات. ( تاج العروس ).
اره. [ اَ رَ / رِ / اَرْ رَ / رِ ] ( اِ ) ابزاری درودگران را از آهن بشکل تیغه ای بلند و باریک که دسته ای چوبین دارد و یک لبه آن دندانه دار و تیز است که در بریدن چوب و آهن و جز آن بکار رود. و به تازی منشار خوانند. ( صحاح الفرس ). یوسه. منشار. مِقطل. شَبوث. کُلاّب. کَلّوب. ( منتهی الارب ). مخفف آن ( ( ار ) ) است. رجوع به ار شود : بیوراسب به پادشاهی بنشست و عاقبت او را بدست آورد و به ارّه بدو نیم کرد.
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
پس آنگه از آن اره و تیشه کرد.فردوسی.چو ضحاکش آورد ناگه بچنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارّه مر او را بدو نیم کرد
جهان را از او پاک و بی بیم کرد.فردوسی.چنین آمد از گفته باستان
وز آن کاگه از راز این داستان
که ضحاک ناگه گرفتش بچین
به اره بدو نیم کردش بکین.اسدی.بهر دیار که در چشم خلق خوار شدی
سبک سفر کن از آنجا برو بجای دگر
درخت اگر متحرک شدی ز جای بجای
نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر.انوری.بارّه پدر و مثقب و کمانه و مقل
بخط مهره گردون و پره دولاب.خاقانی.نه زخم تیشه ایام دیده
نه رنج ارّه دوران کشیده.جامی.میوه چون بخشی ای درخت بما