اخچه

معنی کلمه اخچه در لغت نامه دهخدا

( آخچه ) آخچه. [ چ َ ] ( اِخ ) شهری بیازده فرسنگی بلخ از سوی مغرب با حصاری محکم دارای هفت هزار سکنه.
اخچه. [ اَ چ َ / چ ِ ] ( ترکی ، اِ ) آقچه. اَقْچه. ریزه زر. || روپیه و آقچه بقاف نیز گویند. ( غیاث اللغات ). || مهر زر و نقره. مهر درم از زر و نقره. سرسکه. میخ درم. مهریست سیمین. ( مؤید الفضلاء ). || سکه زر. زر رائج.

معنی کلمه اخچه در فرهنگ معین

( اَ چِ ) [ تر. ] ( اِ. ) = اقچه . آقچه : ۱ - ریزة زر. ۲ - سکة زر و مهر درم از زر و نقره . ۳ - مطلق زر و سیم . ۴ - روپیه .

معنی کلمه اخچه در فرهنگ عمید

= آقچه

معنی کلمه اخچه در فرهنگ فارسی

( آقچه، اقچهسکه سیم یازر، سکه پول، ریزه زر
( اسم ) ۱ - ریز. زر . ۲ - سک. زر و مهر درم از زر و نقره . ۳ - مطلق زر و سیم . ۴ - روپیه .

معنی کلمه اخچه در ویکی واژه

اقچه. آقچه:
ریزة زر.
سکة زر و مهر درم از زر و نقره.
مطلق زر و سیم.
روپیه.

جملاتی از کاربرد کلمه اخچه

چو در ریاض معانی روش کند فکرم جهد ز شاخچه طبع من هزار نهال
روزی کهنه جهودی تازه مسلمان به خانه سرکار خسرو خان فراز آمد تورات خوان بود وانجیل دان، دستار بندی به دستوری از شیر خدا و شمشیر وی پرسید. گفت در کودکی نزد فیلاسوفان جهود دانش اندوزی همی کرد و هنر آموزی، مگر آن آب آتش بار و آتش آب سار را که تازیان ذوالفقار نامند و پارسیان گویند . پاک یزدانش از درکاسه همسایگی ها که کیش یک تائی است. از چرخ مینا یا باغ مینو، زی دوست و دست خویش نیاز آورد. این خود زیر و بالاست. راستی آن است که این تیغ بی مانند آن پیغمبری از بنی اسرائیل بود. دست به دست در میان جهود می رفت، روزی علی آنرا بدید و بشناخت به تیتال و دستانش از دست دارنده بستد و زیب میان ساخت، چونانکه به دستیاری آن تن ها به خاک افکند و سرها بر باد داد.یاران انجمن از این سست سخن سخت برنجیدند و بزدند و براندند و سرکار خان چشم پالود و خشم آلود بفرمود تا دربانش نیم کشت با شلخته و مشت از خانه به بازار انداخت و جاودان در بر روی بست. بامدادی چند بدین برگذشت. ناجوانمردی که جویبار هستی را نهال هست و بودش سبک سایه شاخی بی شایه و بیخ است، و استرسارش باد و بالش بر جای میخ، همانا بر آویز یک دست و آمیز پیوست سرکارخان و رهی رشک برد، از در بدپسندی و شاخچه بندی هم در کوی بیگانه هم در روی خان پیشانی سنگ و سندان ساخت و گفت از آن دیرینه دوست که ترا از همه مهر دل در اوست صدره افزون شنیدم، آنچه آنروز جهود بر زبان راند بی کاست و فزودش بر تو تراشد تا روم و هند و مغ و هندو ترا در پاس یاسای احمد سست دانند و از در آئین حیدری دور. چون گفت مفت جهودک نادرست از آنجا که سخن را ژاژ و شیوا، راست و دروغ در همه دل ها نشستی است، و بدگمانی ها را بر هر گونه سرشت و گوهر دستی، بی گناه نامهربان شد و بی لغزش سرگران ساخت.
هزار شاخچه شد سبز زان درخت برومند که هر کدام برفعت سپهر سایه ور آمد
چون خامه و نو بهار از آغاز هم شاخچه بند و هم سخن ساز
چون اهل زهد شاخچه بندی نمی کنیم ترک عصا و شانه و مسواک کرده ایم
چون خار و گل ز شاخچه ی عدل می دهد این عین تازه رویی و این شرمسار چیست
و یا عبارت از یگونه رسامی (ترسیم زیبا خیالی) مخصوص‌اند که توسط پیوند دادن برگ‌ها، گلبرگ‌ها، ساقه، پیوند، پندک یا فندق شاخه‌ها ، شاخچه‌ها، خط‌های مختلفهٔ هندسی مناظر طبعی و غیره شکل می‌گیرد. این رسم با قلم در کاغذ، با وسایل گوناگون روی فلزات، چوب، گچ سمنت سنگ منسوجات، پلستیک، شیشه و غیره ترسیم می‌گردد. میناتوری در جهان از جمله هنرهای زیبا بوده مقام سوم را در صنعت هفت هنر زیبا دارند. این هنر در شرایط امروز به‌شکل مدرن و سهل ترسیم می‌گردد. میناتوری در صناعی قالین تکه‌سازی چوب، معماری و خالکوبی تاتو خیلی نیز استعمال دارد.
چندان بر این هنجار زنخ زد، و افسون راند، که بدستی که دشمن مبیناد و دوست، دستانش در قربان گرفت، و از شاخچه ماست کشی شیرش در پستان آمد. سراپای افروخته آذرگشت و بی زینهارم در پای و سرافتاد. دستان چنبر کرد و سخت و ستوارم بر گردن انداخت از فراز خواهر به شیب افکند و با جنگی آشتی سوز چنگ آزار و آسیب برگشاد. خدیجه نیز چست و تیز از زیر بدر جست و سنگ در دست و چنگ در خون برادر سارم بر زبر خفت:
همه چو نرگس و گل خیره چشم و شاخچه بند ولی ز سنگدلی رویشان چو آهن و روست
وگرنه جستن مرغی ز برگ شاخچه ئی خیال باشد در چار گوشه گلزار
پس از نمازی سراپا نیاز، بوسه اندیش بزم بهشت انباز می گردد که همان هنگام بدرود فرخ فرگاه سرکاری کاخ مینوفر بها را پی سپار آمدم، و فرمایش های والا را که آراسته راستی بود و پیراسته کاستی پیغام گزار. چون آن گناه نرفته و گزاف نگفته یاوه شاخچه بندان بود نه زاده دل و جان نیک پسندان، بی آنکه گزارش بارها گفتن خواهد و راز پیام به پایان نرفته از سر گرفتن، به گوش اندر آویزه سارش جای گیر افتاد، و چون نوشداروی خوش گوارش دل پذیر آمد. باد نیک پنداری، خاشاک بدگمانی از سامان نهادش پاکیزه فرو رفت، و پاک بپرداخت و رامش ساخت و سازش رخت تیمار از دل بیمار ده مرده بر در افکند و چار اسبه بر خر بست. آب یکتائی خاک توئی و مائی بر باد داد و مهر بر رسته کین بر بسته از بیخ و بنیاد کند. مغز از پوست پرداخته شد و دشمن از دوست شناخته، شعر: