ابروئی

معنی کلمه ابروئی در لغت نامه دهخدا

ابروئی. [ اَ ] ( ص نسبی ) منسوب به ابرو. || ( اِ ) خط ابرو }

معنی کلمه ابروئی در فرهنگ فارسی

منسوب به ابرو خط ابرو

جملاتی از کاربرد کلمه ابروئی

داشت روئی حیدر آسا ابروئی چون ذوالفقار شد بلنداقبال یارم بر درش قنبر شدم
ما که نتوانیم جان در بردن از چنگال مرگ کشته آن خوشتر که ازشمشیر ابروئی شویم
ای حاجب ابروی تو هرابروئی از روی تو آب روی هر دلجوئی
ولی محمد با خشمی گرم و چشمی بی شرم، آزی فره و ابروئی گره، پائی یاوه گرا و نائی هرزه درا، چنگی پرده در و جنگی جان شکر، باره به ری راند. چندان تباهی کرد و بیراهی فرمود که با آن مایه بردباری و سازگاری که دیده و دانی، مصرع: تابم سپری شد و درنگم گذری
چند سویت نگرم عشوهٔ چشمی بنما عشوهٔ چشم نباشد گره ابروئی
گفت‌از این‌دوده نبایست‌برون‌رفت‌این خاک کابروئی است که چون او نتوان یافت دگر
روزه هجر شکستیم و هلال ابروئی منظر افروز شب عید وصالی کردیم
شده برابر چشمش همیشه گوشه‌نشین مدام در خم محراب ابروئی به نماز
خسرو از رخسار شیرین وامق از عذرا ندید چشم وابروئی که من در روی دلبر دیده ام
هر کرا چشم و دل بابروئیست سینه شد وقف تیربارانش