جملاتی از کاربرد کلمه آیینه دار
صنع را مشاطه کل علم را آیینه دار در بر و پهلوی آدم دیده حوا را جنین
جان که صافی شدست در قالب جز که آیینه دار جانان نیست
اگر نه عاشق رخسار خویشی چرا دایم به کف آیینه داری
زهی عذار تو آیینه دار حیرانی عرق به روی تو واله چو چشم قربانی
آیینه دار سرو و گل و یاسمن شود پهلو کند کسی که چو آب روان به خاک
هوا، معنبر بوی است و باد مشک آیین زمین منقش چهر است و آب آیینه دار
از دل مپیچ روی که شکرشکن نشد هر طوطیی که پشت برآیینه دار کرد
تا سپهر کبود سیارست سینه آیینه دار زنگارست
تو بچشم خویشتن بس خوب رویی لیک باش تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینه دار
در چشم عیبجویان ظلمت همیشه فرش است ز آیینه پشت بیند آیینه دار مردم