معنی کلمه آی در لغت نامه دهخدا
آی دریغا که خردمند را
باشد فرزند و خردمند نی.رودکی.|| ( حرف ندا ) حرف ندا و خطاب ، چون اِی ! || ( فعل امر ) امر از آمدن : تو چنانکه آواز ترا بشنوند با من در سخن آی. ( کلیله و دمنه ).
آی. ( ع اِ ) ج ِ آیت و آیه.
ای. [ اَ / اِ ] ( حرف ندا ) کلمه ندا مانند: ای برادر، ای خدا، ای آقا. ( ناظم الاطباء ). حرف نداست نحو: ای ربی. ( منتهی الارب ). کلمه ای که بدان کسی را خوانند :
ای طرفه خوبان من ای شهره ری
گپ را به سر درک بکن پاک از می.رودکی.ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
ازمن دل و سگالش و از تو تن و زبان.رودکی.گفت خیزا کنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.رودکی.مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
بقرص شمس و بورتاج سخت میماند.آغاجی.ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با تغنغکی چند ترا من انبازم.ابوالعباس.گفت ای محمد من برفتم و ابوجهل را بدین کمال سه جای سر بشکستم. ( ترجمه تاریخ طبری ).
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش برسته.کسایی.از کوهسار دوش برنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین.دقیقی.ای خسروی که نزد همه خسروان دهر
بر نام و نامه تو نوا و فرسته شد.دقیقی.بیا ای که سال از چهل بر گذشت
ز سر برگذشته بسی سرگذشت.فردوسی.که ای بخردان رای این کار چیست
پراندیشه و خسته ز آزار کیست ؟فردوسی.بدان ای برادر که تن مرگ راست
سر و یال من سودن ترگ راست.فردوسی.ای میر نوازنده و بخشنده چالاک
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک.عنصری.نه من خوی سگ دارم ای شیرمردا
که خشنود گردم به خشک استخوانی.فرخی.ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین و یغما که تویی.سوزنی.ای دفتر شعر پدرت آنکه به هر بیت
راوی ز فروخواندن آن چون دف تر ماند.سوزنی.یک نفس ای خواجه دامنکشان