جملاتی از کاربرد کلمه آفتاب چهره
چون آفتاب چهره به زردی نهاد روی برخیز ساز برگ ره مرگ دیر شد
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش
تا ماه در حجاب خجالت فرو رود از آفتاب چهره برافکن نقاب را
از بخار دریغ و دود دروغ بردیش ز آفتاب چهره فروغ
تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام
نعل شبنم را ز برگ لاله بر آتش نهد اشتیاق آفتاب چهره تابان او
فزوده زینت دهر آفتاب چهرهٔ او ربوده رونق سرو اعتدال قامت او
سر سراسیمه برآورد آفتاب چهره ی افروخته با اضطراب
از چاک دل رهی به خیال تو بردهایم جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
گر آفتاب چهره عابد فریب تست بس پارسا پرستد چون کافر آفتاب