معنی کلمه زرافه در لغت نامه دهخدا
زرافة. [ زَ ف َ / زُ ف َ ] ( ع اِ ) اشترگاوپلنگ. ( دهار ). جانوری است که بفارسی آن را اشترگاوپلنگ گویند چه در آن شباهتی با اشتر و گاو و پلنگ هست... ( از منتهی الارب ). حیوانی است با پاهای کوتاه و دستهای بلند، سر او مانند سر اشتر و شاخش مانند شاخ گاو و پوستش بمانند پوست پلنگ و گردن او مانند گردن اسب با این تفاوت که از گردن اسب بلندتر است... ( از اقرب الموارد ). زراف. زرافه. شترگاوپلنگ. ج ، زُرافی ̍، زُرافی. ( ناظم الاطباء ). رجوع به زراف و زرافه شود.
زرافة. [ زُ ف َ ] ( ع ص ) بسیار دروغگو. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
زرافه. [ زَ ف َ / زَرْ را ف َ / ف ِ ] ( از ع ، اِ ) صاحب قاموس آنرا به چهار وزن یاد کند از عربی زرافه... و از این زبان وارد فرانسوی و انگلیسی و آلمانی شده. نوعی از پستانداران نشخوارکننده آفریقا با قدی بسیار بلند. ( حاشیه برهان چ معین ). پستانداری است از راسته نشخوارکنندگان که فقط شامل یک نوع است. این جانور بداشتن گردنی طویل و قوی و برافراشته مشخص است و بالای پیشانیش یک زوج شاخ پشم آلود وجود دارد. زمینه بدن حیوان ، صورتی رنگ و زمینه شکمش سفید است ؛ ولی سراسر بدنش را لکه های کوچک و بزرگ قهوه ای پوشانده و دمش کوتاه و قوی است. بعلت گردن دراز و دستهای بلند قدش به ارتفاع متجاوز از 6 متر میرسد و به این جهت استفاده از برگ درختان بعنوان تغذیه بر وی آسان است. اشترگاوپلنگ. شترگاوپلنگ. در عربی این کلمه زُرافَه ، زَرافَّه و زُرافَّه تلفظ می شود. ( فرهنگ فارسی معین ): و زرافه که او را اشترگاوپلنگ گویند. ( التفهیم بیرونی ) :
زرافه چهل گردن افراشته
همه تن چو دیبای بنگاشته.اسدی ( گرشاسبنامه ).غژغاودم ،گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.
لامعی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 420 ).
و بر راه سیراف جز چرم زرافه و اسبابی که پارسیان را بکار آید نیاوردند و از این سبب خراب شد.( فارسنامه ابن البلخی ).
مرصع بسی تیغ گوهرنگار
نمطهای زرافه آبدار.نظامی.