بامیه
معنی کلمه بامیه در لغت نامه دهخدا

بامیه

معنی کلمه بامیه در لغت نامه دهخدا

بامیه. [ م ِ ی َ / ی ِ ] ( اِ ) بامیا. قسمی از بقولات است دراز به قدر یک انگشت یا بیشتر که از آن خورش پزند. ( فرهنگ نظام ). ثمر نباتی است و در بلاد مصر میشود، سیاه و صلب بقدر کرسنه و شیرین طعم و با اندک لزوجتی و در غلافی مخمس شکل و دو طرف آن اندک باریک و بر آن زغبی شبیه به زغب [ کرک ] لسان الثور [ وهم بر تمام نبات آن ] و نبات آن بقدر درخت ختمی و به هیئت آن در شعب و اغصان و لحاد اندک سرخ رنگ و برگ آن شبیه برگ دلاع. و اهل مصر آنرا در خامی و نرمی با غلاف پخته با گوشت میخورند و بعد پخته شدن و صلب گشتن آرد کرده میخورند. ( از مخزن الادویه ص 132 ). و رجوع به بامیا شود. || قسمی شیرینی. گونه ای از زلبیا ( زلیبیا ) که بشکل بامیا پزند. قسمی از شیرینی است که در شکل شبیه به بامیه است. ( از فرهنگ نظام ).

معنی کلمه بامیه در فرهنگ معین

(یِ ) ( اِ. ) ۱ - گیاهی با برگ های پهن پنجه مانند، شبیه برگ ختمی ، میوه اش سبز و دراز است ، به صورت پخته شده و درخورشت مصرف می شود. ۲ - نوعی شیرینی که از نشاسته و شکر و روغن و ماست درست کنند.

معنی کلمه بامیه در فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) میوه ای سبزرنگ و مخروطی شکل که مصرف خوراکی و دارویی دارد.
۲. (زیست شناسی ) گیاه این میوه با برگ های پهن و گل هایش درشت زرد و سفید.
۳. نوعی شیرینی که از آرد، تخم مرغ، نشاسته، شکر، روغن، و ماست تهیه می شود و معمولاً همراه زولبیا مصرف می شود.

معنی کلمه بامیه در فرهنگ فارسی

( اسم ) گیاهی از تیر. پنیرکیان که یک ساله است و ساقه اش ببلندی یک متر میرسد . برگهایش مانند خطمی متناوب و پهن و پنجه یی و سبز تیره گلهایش منفرد و زرد رنگ است و قسمت مرکزی گلبرگها بسرخی میگراید .

معنی کلمه بامیه در دانشنامه عمومی

بامیه ( نام علمی: Abelmoschus esculentus ) میوه ای است گلدار از خانواده پنیرکیان که زادگاهش آسیا یا آفریقاست. مصری ها در قرن ۱۲ یا ۱۳ پیش از میلاد این گیاه را می کاشته اند.
بامیه گیاهی است گرمسیری که در نقاط سرد، کم رشد و کم محصول می شود. گیاه دارای ساقه راست، پوشیده از تار و ارتفاع ۵/. تا ۱ متر ( گاهی ۲ متر ) است. برگ هایی به شکل قلب تخم فرعی مرکب از ۵–۳ لوب و گل هایی منفرد در کناره برگ ها دارد. رنگ گلبرگ های آن زرد ولی در قسمت وسط قرمز رنگ است. میوه هرمی شکل، دراز و محتوی دانه های پوشیده از تار دارد. این گیاه اولین بار در ایران در شهر سرخس کشت و برداشت شد.
در اروپای شرقی در اطراف دریای مدیترانه بیش از سایر نقاط از این سبزی مصرف می شود. در ترکیه بامیه را خشک و برای مصرف زمستان ذخیره می کنند. در ایران برای تهیه خورش بامیه از آن استفاده می شود که غذای معروف جنوب ایران است.
معنی کلمه بامیه در فرهنگ معین
معنی کلمه بامیه در فرهنگ عمید
معنی کلمه بامیه در فرهنگ فارسی

معنی کلمه بامیه در دانشنامه آزاد فارسی

بامیه (خوراکی). بامیِه (خوراکی)
نوعی شیرینی ایرانی، به مایۀ آرد و تخم مرغ، مثل زولبیا. مایۀ زولبیا را از کیسۀ قیف دار یا سرنگ قنادی تیله تیله، کروی یا بیضوی، در دیگ روغن جوش می ریزند و تا به سرخی گرایید برمی دارند و در مایۀ از داغی به گرمی گراییده می گذارند. بامیه به همراه زولبیا، از خوردنی های پُررونق ماه رمضان است.
بامیه (گیاهان). بامیِه (گیاهان)(okra)
بامیِه
گیاهی متعلق به تیرۀ پنیرکیان، جنس کنف، با نام علمی هیبیسکوس اسکولنتوس. گل های زرد و قرمز آن به میوه های سبز، بلند و چسبناکی با نام پنجه عروس(یونجه زرد) یا بیهیندیتبدیل می شوند. از میوه های آن برای تهیه خورش و سوپ استفاده می کنند.

معنی کلمه بامیه در ویکی واژه

گیاهی با برگ‌های پهن پنجه مانند، شبیه برگ ختمی، میوه اش سبز و دراز است، به صورت پخته شده و درخورشت مصرف می‌شود.
نوعی شیرینی که از نشاسته و شکر و روغن و ماست درست کنند.

جملاتی از کاربرد کلمه بامیه

خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمة اللّه علیه که آخرین باز آمدن بمیهنه شیخ را از نشابور ازینجا خاست که از مریدان شیخ دو کس با یکدیگر صداع کردند و شیخ را عادت چنان بودی که اگر میان دو کس نقاری بودی شیخ خاموش می‌بودی تا ایشان سینها بپرداختندی، بعد از آن کلمۀ بگفتی و میان ایشان فراهم آوردی. چون برآن قرار کلمۀ بگفت شیخ در میان ایشان، آن صلح فراهم آمد و مدتی بود کی فرزندان و نبیرگان شیخ خرد و بزرگ همه در نشابور بودند و می‌خواستند کی بامیهنه آیند.، شیخ بوطاهر را گفت برخیز و شغل کودکان راست کن که ما را دل تنگ شد تا بمیهنه شویم. بوطاهر برخاست و همۀ شغلهای ایشان راست گردانید وچهل درازگوش و چهل تنبلیت بجهت چهل درویش، تا هر درویشی با یک تنبلیت بود وگوش با آن دارد و هشت درویش را بفرمود تا از راه خبری بشیخ می‌آرند. و اهل نشابور مددها کردند و گفتند ما شیخ را این ساعت بهتر توانیم دید که فرزندان و اشغال رفته‌اند. آن روز که ایشان را روانه کرد بر اسب نشست، فرجی در پشت کرده و مزدوجۀ بر سر نهاده، تا بدر دروازۀ بیامد و آنجا مقام کرد تا یک یک تنبلیت پیش او می‌گذرانیدند و گفتی این از آن کیست و راکب تنبلیت را وصیت کردی کی زینهار چگونه باشی، تا همه بروی بگذشتند.. خواجه بوالفتح گفت من در قدر هژده سالگی بودم، بخدمت شیخ آمدم، شیخ گفت تنبلیت تو کدام است؟ گفتم من پیاده خواهم رفتن. پس شیخ گفت والده را از ما سلام برسان و بگوی که فرزندان را عزیز می‌دار که ما روز چهلم را با شما باشیم ان شاء اللّه. من روی خویش را بر پشت پای شیخ مالیدم و برفتم. خواجه بوالفتح گفت تا این غایت صاحب واقعه من بودم، چون شیخ بمیهنه آمد باقی این حکایت را از خادمان خاص شیخ شنیدم. خواجه بوالفتح گفت پدرم خواجه بوطاهر با ما نیامد و از وداع با شیخ بازگشت و بشهر نشابور آمد. چون بخانقاه رسید آن روز مجلس نگفت، دیگر روز به مجلس بنشست و فرزندان شیخ بر تخت شیخ بر دست راست بنشستندی و شیخ را سنت چنان بودی که از خانه به آفتاب بیرون آمدی. این روز شیخ بیرون آمد، چشمش بر جای فرزندان افتاد، گفت اولادنا اکبادنا فرزندان جگرگوشگان ما اند ما جای ایشان بی‌حضور ایشان نمی‌توانیم دید. بوطاهر را قرضی افتاده است، آن وام او باز باید داد تا ما بر اثر ایشان برویم اهل نشابور ازین دل تنگ شدند و غیبت شیخ نمی‌خواستند، پس تدبیر وام بساختند و ترتیب راه بکردند. شیخ هم برآن میعاد که نهاده بود می‌بایست که بازخواند، وامها باز داده شد و شغلها راست کرده آمد. چون همه برگها راست کرد و عزیمت رفتن درست گردانید، جملۀ بزرگان و ایمه و درویشان شهر نشابور به شفاعت آمدند،هیچ فایده حاصل نیامد. چون برفتن نزدیک شد شیخ محمد جوینی و استاد امام اسمعیل صابونی هر دو بشفاعت آمدند شیخ در برابر در خانقاه بر تخت نشسته بود سلام گفتند، شیخ یکی را برین دست و یکی را بران دست نشاند و هر سه سر را فراهم بردند و بسیار اسرار بگفتند شیخ گفت آری اینجا نیازمندانند و آنجا نیازمندان‌اند ما خویشتن را تسلیم کرده‌ایم تا دست که چرب‌تر آید. گفتند ای شیخ از هرگونه کی هست میهنه بس مختصر جاییست، ما را ترا بمیهنه می دریغ آید. شیخ گفت ما را شما را بدین جهان و بدان جهان می دریغ آید ایشان خجل شدند. شیخ شغلها راست کرد و برفت و درآن وقت کی اسب شیخ زین کردند بر در خانقاه دکانی بود، شیخ بیرون آمد، برین دکان بیستاد و مقیمان خانقاه را گفت ما این بقعه را چنانک یافتیم هم چنان بگذاشتیم و هیچ تصرف نکردیم آنگاه این بیت را گفت:
پس پیر بوالفضل شیخ را بامیهنه فرستاد و گفت بخدمت والده مشغول شو. شیخ متوجه شد و بمیهنه آمد و در آن صومعه کی نشست او بود بنشست، و قاعدۀ زهد برزیدن گرفت، و وسواسی عظیم پدید آمد، چنانک در و دیوار می‌شستی و در وضو چندین آفتابه آب بریختی و بهر نمازی غسلی کردی. و هرگز بر هیچ در و دیوار تکیه نکردی، و پهلو برهیچ فراش ننهادی و درین مدت پیراهنی تنها داشتی، بهر وقتی کی بدریدی پار‌ه‌ای بروی دوختی، تا چنان شد کی آن پیراهن بیست من گشته بود. وهرگز با هیچ کس خصومت نکرد. و الا بوقت ضرورت با کس سخن نگفت، و درین مدت بروز هیچ نخورد و جز بیک تا نان روزه نگشاد و به شب بیدار بودی. و در صومعۀ خویش در میان دیوار به مقدار بالا و پهنای خویش جایگاهی ساخت، و در بروی اندر آویخت. چون در آنجا شدی در سرای و در خانه ودر آن موضع جمله ببستی و به ذکر مشغول بودی، و گوش‌های خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود، که خاطر او بشولد. و پیوسته مراقبت سر خویش می‌کرد تا جز حقّ سبحانه و تعالی هیچ چیز بر دل وی نگذرد. و به کلی از خلق اعراض کرد. چون مدتی برین بگذشت طاقت صحبت خلق نمی‌داشت، و دیدار خلق زحمت راه او می‌آمد. پیوسته به صحراها می‌شدی و در کوه و بیابانها می‌گشتی، و از مباحاة صحرا می‌خوردی، و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدی، چنانک پدر او شب و روز او را می‌طلبیدی و نیافتی، تا مگر کسی از مردمان میهنه بهیزم شدندی، و یا به زراعت، و یا کاروانی شیخ را جایی در صحرا بدیدندی، خبر به پدر شیخ آوردندی، پدر برفتی و وی را باز آوردی، و شیخ از برای رضاء پدر باز آمدی. چون روزی چند مقام کردی طاقت زحمت خلق نداشتی، بگریختی و به کوه و بیابان.