معنی کلمه درنگ کردن در لغت نامه دهخدا
به پیش اندرون بیژن تیزچنگ
که هرگز نکردی به کاری درنگ.فردوسی.چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
نباید بدین کار کردن درنگ.فردوسی.گر ایدون که یارم نباشی به جنگ
مفرمای بر گاه کردن درنگ.فردوسی.چنین گفت از آن پس که بر دشت جنگ
زبونیست ، برکار، کردن درنگ.فردوسی.از ایشان به تیزی نجوئیم جنگ
بباید یک امروز کردن درنگ.فردوسی.تو لشکر بیارای و برساز جنگ
مدارا کن اندر میان و درنگ.فردوسی.نبایدبر این کار کردن درنگ
که کس را ز پیوند او نیست ننگ.فردوسی.تو مکن هیچ درنگ ار چه شتاب از دیو است
که فرشته شوی ار هیچ در این بشتابی.سوزنی.سنگ در دست و مار بر سر سنگ
نکند مرد هوشیار درنگ.سعدی.التکاک ؛ درنگ کردن در حجت. امداد؛ درنگ کردن از اجل معین. تدأدؤ؛ درنگ کردن خبر در رسیدن. تعجیل ؛ درنگ نکردن. تفارط؛ درنگ کردن چیزی از وقت خود چندانکه به خواهنده نرسد. تلبیث ؛ درنگ کردن فرمودن. تمظع؛ درنگ کردن از وقت چرانیدن. لوث ؛ درنگ و آهستگی کردن در امور. مطال ، و مماطلة؛ درنگ و معطل کردن درادای وام و حق کسی. مماتنة؛ درنگ و تأخیر کردن در وام. ( از منتهی الارب ). || توقف کردن. ( ناظم الاطباء ). ماندن. اقامت کردن. دوام آوردن. باقی ماندن. قرار گرفتن. مدتی ماندن :