استسقاء

معنی کلمه استسقاء در لغت نامه دهخدا

استسقاء. [ اِ ت ِ ] ( ع مص ) آب خواستن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( مجمل اللغه ). طلب آب کردن :
به پیش فیض تو زآن آمدم به استسقاء
که وارهانی از این خشکسال تیمارم.خاقانی.مگر که جانم از این خشکسال صرف زمان
گریخت در کنف او بوجه استسقا.خاقانی. || باران خواستن. ( غیاث ). باران بدعا خواستن. آب و نزول باران خواستن. ( منتهی الارب ). باران خواستن امت هر گاه که باریدن وی بتأخیر افتد. ( تعریفات جرجانی ). || سِقاء جستن. || گرد آمدن آب زرد در شکم : استسقی بطنه. ( منتهی الارب ). || علت استسقاء گرفتن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( مجمل اللغه ). علتی است که در بیمار ورم و آماس آورد. حبن ذیابیطس. نام مرضی که بیمار آب بسیارخواهد. خشکامار ( خشک آماز ). نام مرضی که در آن شکم روز به روز بزرگتر میشود. ( غیاث ). این علت را در هند جلندر گویند. ( آنندراج ). بیماری است مادی و آنرا سه نوع است : طبلی و زقی و لحمی. ( منتهی الارب ). آماس کردن شکم و غیر آن از اعضاء. و آن بر سه گونه باشد: استسقای زقی ، استسقای طبلی ، استسقای لحمی. و استسقاء ازآن رو نامند که بیمار همیشه احساس تشنگی کند. رجوع به زقی ، طبلی ، لحمی شود. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: استسقاء؛ فی اللغة طلب السّقی. و اعطاء ما یشربه. و الاسم السُقیاء بالضم. و شرعاً طلب انزال المطر من اﷲ تعالی علی وجه مخصوص عند شدّة الحاجة بان یحبس المطر عنهم و لم تکن لهم اودیة و انهار و آبار یشربون منها و یسقون مواشیهم و زروعهم. کذا فی جامعالرموز. و عندالاطباء هو مرض ذومادة باردة غریبة تدخل فی خلل الاعضاء. فتربو بها الاعضاء. امّا الظّاهرة من الاعضاء کلها کما فی اللحمی. و امّا المواضع الخالیة من النّواحی الّتی فیها تدبیر الغذاء و الاخلاط کفضاء البطن التی فیها المعدة و الکبد و الامعاء و امّا فضاء مابین الثرب و الصفاق و اقسامه ثلاثة: اللحمی و الزقی و الطبلی المسمّی بالاستسقاءِ الیابس ( خشک آماز ) ایضاً. لان المادة الموجبة لها اما ذات قوام او لا. الثانی. الطبلی و الاوّل اما ان یکون شاملة لجمیع البدن و هو اللحمی. و الاّ فهو الزقی و بالجملة فالزقی استسقاءتنصب فیه المائیة الی فضاءِ الجوف سمی به تشبیهاً لبطن صاحبه بالزق المملو ماء و لهذا یحس صاحبه خفخفة الماء عند الحرکة و اللحمی استسقاء یغشو فیه الماء مع الدّم الی جملة الأعضاء فیحتبس فی خلل اللحم فیربو. سمّی به لازدیاد لحم صاحبه من حیث الظّاهر بخلاف السمن فانه ازدیاد حقیقة و هذا تربل یشبه الازدیاد الحقیقی. و الطبلی ما یغشو فیه العادة الریحیة فی فضاء الجوف مجفّفة فیها. و لاتخلو تلک المواضع مع الرّیاح عن قلیل رطوبة ایضاً. و ایضاً الاستسقاء ینقسم الی مفردو مرکب. لان تحققه اما ان یکون من نوعین فصاعداً او لا. الثانی المفرد و الاوّل المرکب امّا من اللحمی و الزقی او من اللحمی و الطبلی او الزقی و الطبلی او من الثلاثة. هکذا یستفاد من بحرالجواهر و حدودالامراض - انتهی :

معنی کلمه استسقاء در فرهنگ معین

(اِ تِ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) طلب آب یا باران کردن . ۲ - (اِ. ) نوعی بیماری که بیمار عطش زیاد دارد و آب بسیار می خواهد.

معنی کلمه استسقاء در دانشنامه اسلامی

[ویکی شیعه] اِسْتِسْقاء، عملی دینی برای طلب باران از خداوند، با آدابی خاص، به ویژه به هنگام خشکسالی انجام می گیرد.
استسقا در لغت از ریشه سقی در باب استفعال و به معنی طلب آب است.
قرآن کریم، در سوره بقره و اعراف به روشنی به مسأله استسقا از سوی حضرت موسی(ع) پرداخته شده، و در آیاتی دیگر نیز بدون به کارگیری واژه استسقا به موضوع طلب باران اشاره شده است.

معنی کلمه استسقاء در ویکی واژه

طلب آب یا باران کردن.
نوعی بیماری که بیمار عطش زیاد دارد و آب بسیار می‌خواهد.

جملاتی از کاربرد کلمه استسقاء

ان الجهول یضر فی اخلاقه ضرر السعال بمن به استسقاء
سرانجام آقا میرزا عبدالرحیم کلباسی بالای منبر رفته و پس از کمی موعظه، ادامه این منبر را به پسرش میرزا رضا کلباسی واگذار کرد. میرزا رضای جوان همچون پدر بزرگوارش کثیرالبکاء و سخنوری توانا بود، جلسه را به صحرای محشر تبدیل کرد و زلزله و تکانی عجیب به مجلس داد، به گونه‌ای که صدای ضجّه و ناله و گریه مرد و زن و کوچک و بزرگ بلند ‌شد و مجلس از هر جهت برای ادای نماز باران مهیا گردید. محمدتقی نجفی معروف به آقا نجفی که این التجاء و توسل بی‌نظیر را دید، به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و پس از اقامه نماز استسقاء، همان‌جا به رکن‌الملک فرمود: شما مسجدی در تخت فولاد بسازید، که ایشان (آقا میرزا رضا) در آن، دعای کمیل بخواند و به وعظ و خطابه بپردازد.
نام‌های دیگر پشام عبارتند از آنازارک، اِدِم عمومی گسترده، استسقاء عمومی، و استسقای لحمی عام.
کیف یبقی فطنا، من نزل‌العشق به کیف یروی کبد ذاب من استسقاء
کالنبت یاتی السحب یستسقی الندی و الحسب یاتی البحر باستسقاء
روی ابو مالک الاشعری عن النبی (ص) قال: «اربع فی امّتی من امر جاهلیة لا یترکونهنّ: الفخر بالاحساب، و الطعن فی الانساب و الاستسقاء بالنجوم و النیاحة»
شوخ چشمی رنج استسقاء ارباب حیاست هرقدر نظاره می‌بالد ورم داریم ما
آورده‌اند که در زمان سلطان محمود غزنوى تاجرى بود و او کنیز بسیار جمیله‌یى داشت که بجمال و وجاهت و فصاحت آراسته بود آن کنیز را انیس و جلیس خود ساخته بود و بى‌آن کنیز دمى نمى‌آسود. چون مدتى بر این بگذشت آن تاجر را سفر روى نمود، باربندى کرده میخواست که متوجه سفر شود، با خود گفت که اگر این کنیز را همراه خود ببرم در سفر نگاهداشتن او از نظر نامحرم مانند رفقاى سفر و غیره، مشکل است و تو را در این مملکت اقربا و قوم و خویش هم نیست. چندى متفکر شد بعد از تأمل بسیار بخاطرش رسید که علاجى جز این نیست که کنیز را بقاضى این شهر بسپارم زیرا که پادشاه را هم دستى باو نیست و او بر مسند دیانت و امانت و صلاح منصوب است و سلسله‌ى مهارت مردمان در شرع بتصدیق و تجویز او منتظم ساخته شود، البته این تدبیر معتبر خواهد بود. معهذا برخاست و بخانه‌ى قاضى آمد و تحفه‌ى لایق همراه خود برد و شرح حال را عرض نمود و مبلغى زر را بجهت مأکول و ملبوس کنیز تسلیم قاضى نمود و کنیز را باو سپرد و روانه‌ى سفر شد. قاضى دید که تاجر بسفر رفت، و مدتى از این بگذشت قاضى کنیز را طلب کرد و گفت: تاجر تو را بمن بخشیده است اکنون شما از آن من هستى و باید که با من بسازى و دلنواز من باشى تا من دیده‌ى امید خود را بجمال تو روشن سازم و تو را از روى آرزو دمساز خود دانسته بر خواتین حرم خود ممتاز و سرافراز گردانم. کنیز در جواب گفت: اى قاضى عجب است از مردم عاقل که از براى سهلى، خود را بنقصان کلى اندازند و کارى کنند که موجب شرمندگى دنیا و آخرت بوده باشد. قاضى گفت: آن کدامست که سبب شرمندگى دنیا و آخرت میشود؟. کنیز گفت: اول آنکه میگوئى که تاجر مرا بتو بخشیده، و اگر این قول صحیح است پس چرا در حضور من سفارش مرا بتو میکرد و وجه نفقه و کسوت را بتو میداد؟، پس این مسأله ظاهر است هم بر تو و هم بر من و حق شاهد است که تو دروغ میگوئى و خداوند عالمیان در شأن دروغگو فرموده: «ان الله لا یحب الکاذبین». و دروغ تو بجهت اینست که نیت بد و قصد خیانت دارى و در شأن خیانتکار خداوند عالمیان فرموده: إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْخائِنِینَ. پس ظاهر و معلوم است که تو از این صفات ذمیمه ملاحظه ندارى. قاضى گفت: آن کدام است؟. کنیز گفت: پروردگار عالم حاضر و ناظر و شاهد و بر اسرار جمیع خلایق آگاه، و عالم بر اینست که تو قصد بد و خیانت را با همچو من ضعیفه‌یى که از عقل ناقص و از دانش و تدبیر عاجز و اسیر و بیکس و بى‌اختیار است، دارى. پس میان عالم و جاهل چه فرق و امتیاز است؟، گویا همه عالم دروغگو و خائنند؟!. قاضى گفت: اى کنیز! من میخواهم که چون من با تو محبت دارم، تو هم با من مهربان باشى و اگر نه تو را تنبیه و سیاست کردن آسان است. کنیز گفت: من عاجزم و حقیر و بیکس و با خود این فکر میکنم که از آن روز که مرا اسیر کرده‌اند و از مادر و پدر و اقربا جدا ساخته‌اند و از ملک خود بملک دیگر برده‌اند بسیارى چون من را در این واقعه بشمشیر برنده هلاک ساخته‌اند و این همه قضیه و بلیه که دیده و شنیده‌ام خداوند عالمیان همه را بر من سهل و آسان گردانیده پس قصه‌ى سیاست و تعذیب تو باین کمینه چه خواهد کرد؟! و مرا از گرسنگى و برهنگى پروائى نیست، و کشتن امریست بهتر از آنکه کسى نزد پروردگار خجل و شرمسار باشد. الحال اى قاضى! اختیار دارى، اگر گمان میکنى که من با تو رام میشوم و سازش نموده و تن در دهم بنهایت غلط رفته‌یى! و این امریست محال، و آنچه در باب سیاست من بخاطر دارى تقصیر و تکاهل مکن. قاضى از این گفتگو برآشفت و کنیز را بسیار بزد و مقید ساخت. چون چند روزى دیگر بگذشت باز قاضى بخانه‌یى که کنیز را مقید ساخته بود آمد و زبان بنیاز و لومه بگشاد و گفت: اى بیعقل! حیف باشد که چون تو کسى در بند باشى و گرسنگى و برهنگى بکشى! چرا دست در گردن من در نیاورى که بعیش و عشرت بگذرانى و کنیزان و غلامان و خواجه‌سرایان همه در خدمت تو باشند؟. آخر اى بیعقل من از تاجر کمتر نیستم بیا و از غرور و جهل و نادانى بیرون آى و بجاده‌ى عیش و شادکامى درآى تا چند روزه‌ى عمر خود را بفراغت بگذرانیم. کنیز گفت: اى قاضى! عیش را بر خود حرام کرده‌ام و بر آنچه واقع میشود در عین رضایم. پس از این قاضى در خشم شد و آن کنیز بیچاره را بسیارى بزد و باز محبوس ساخت. در آن محله که قاضى خانه داشت فاحشه‌یى بود، برادران فاحشه از اعمال و اطوار او خبر گرفتند نیمه شبى او را بقتل رسانیدند و در میان کوچه انداختند، چون روز شد، حاکم شهر امر داد مردم محله را گرفتند و قاتل را طلب نمود. کدخدایان محضرى ساخته بمضمون اینکه فاحشه‌یى بود در کمال بى‌عصمتى جهال محله او را بشب کشته‌اند، و اکثر مردم محضر را نزد قاضى آوردند و قاضى او را مهر کرد و آنها را خلاص نمود و آن محضر را نزد خود نگاهداشت و با خود فکر کرد که چون تاجر از سفر آید و بمن ادعاى کنیز نماید محضر را بدو نمایم و دعوى او را باطل سازم و حجتى بهتر از این نمیباشد. و دیگر بهمان طریق روزها کنیز را نصیحت مینمود و او قبول نمیکرد و قاضى او را سیاست میکرد، تا کار بجائى رسید که انبر سرد و گرم از کنیزک میگرفت و تمام بدن او را مجروح میساخت. تا اینکه بعد از دو سال دیگر، تاجر از سفر آمد و از راه یکسره بدر خانه‌ى قاضى آمد، چرا که اشتیاق بسیارى بدیدار کنیز داشت. غلامى از غلامان قاضى بدر خانه بود، آن غلام را گفت که عرض حقیر را بقاضى برسان و بگو که فلان تاجر میخواهد تو را سلام کند. غلام برفت و قاضى را خبر نمود، قاضى با خود گفت که اگر یکمرتبه انکار کنم خوب نیست لهذا غلامرا گفت که برو تاجر را بگو که قاضى در خواب است‌ شما فردا بیائید!. تاجر بیچاره با وجود آن خواهش و اشتیاق که با کنیز داشت مأیوسانه برگشت و بخانه خود رفت، آنشب تا صبح متفکر بود. قاضى هم سفارش بغلامان کرده بود که چون فردا تاجر بیاید بگوئید که خویشان حرم قاضى بمهمانى آمده‌اند و سه روز قاضى بمهماندارى مشغول است و بیرون نمیآید. چون صبح صادق شد تاجر با خود فرمود گفت که چون مدتیست قاضى کنیز را نگاهداشته تحفه‌یى باید جهت ایشان برم و کنیز خود را بخانه آورم، لهذا اقمشه‌یى چند از پارچه‌هاى اعلى در بقچه‌یى بسته بر دوش غلام نهاده بدرب خانه‌ى قاضى فرستاد، چون غلام تاجر بدر خانه‌ى قاضى آمد آن بقچه را باندرون فرستاد، پس از وصول آن قاضى غلام خود را فرستاد و گفت: اى تاجر! قاضى مهمان دارد و جمعى از خویشان حرمش مهمانند و تا چند روز بیرون نمیآید، شما تشریف ببرید هر وقت قاضى بیرون تشریف آورد شما را خبر خواهیم کرد!. پس تاجر بیچاره مضطرب و متفکر شده برگشت. بارى تا مدت یکماه قاضى بتأخیر دفع الوقت کرده بعد از مدت یکماه، قاضى روزى بدیوانخانه نشسته بود ناگاه تاجر باندرون آمد و سلام کرد. قاضى جواب نداد و تغافل نمود. آن تاجر بیچاره در گوشه‌یى نشست تا آنکه قاضى از دیوانخانه فارغ شد و برخواست که برود آن مرد تاجر گفت: اى قاضى! واجب العرضى دارم. گفت: بگو!: گفت: بنده آن مرد تاجرم که کنیز خود را بتو سپردم، چند وقت است مکرر میآیم و بخدمت شما نمیرسم، امروز که بخدمت شما رسیدم و سلام کردم جواب سلام ندادید، جهت چیست؟ بفرمائى!. قاضى گفت: السلام علیک و رحمة اللّه و برکاته! اول مرتبه که آمدى چرا مرا خبر نکردى، معذور بدار که تو را نشناختم! حالا خوش آمدى! خیر مقدم!، بارى سفر شما بطول انجامید. تاجر گفت: سفر چنین است گاه واقع میشود که کسى بنیت یکماه میرود دو سال سفرش طول میکشد. قاضى گفت: بکدام طرف سفر کرده بودى!. گفت. اى قاضى از اینجا بهندوستان رفتم و از آنجا خرید کردم و بروم رفتم، پس از آن از راه تبریز و خوى متوجه وطن شدم. قاضى گفت: آن پارچه‌ها که چند روز قبل از این جهت ما فرستاده بودید گویا متاع هند بود و از سوقات روم و تبریز چرا جهت ما چیزى نیاوردى؟ تاجر سر بزیر انداخته گفت: چیزى از روم و تبریز نیاورده بودم که لایق باشد!. قاضى گفت: اى تاجر! آنچه از باب کنیز شما بر ما واقع شده زیاده از حد و بیان است زحمت بسیار کشیدم لکن از براى خاطر شما همه را منظور داشته تحمل نمودم، اما چگونگى واقع مختصرش اینست: اى تاجر! چون کنیز شما تا مدت یکسال بیمار بود و کوفتهاى عظیم داشت و آزار ذات الجنب و ذات الصدر داشت و استسقاء و اسهال و تب نوبه و تب لرز و یرقان و قولنج و دردسر و آزار باد بواسیر و از مرضهاى دیکر هم بسیار عارض او شده بود، حکماى حاذق بر سر او حاضر ساخته و مبلغهاى خطیر خرج ادویه و معاجین و صفوف و شربت و عرق کردیم و مبلغ ده دوازده تومان خرج حکماء و اطباء گردید، حال نقل کردن آن همه زحمات لزوم ندارد، انشاء اللّه تعالى فردا صحبت خواهیم داشت. این بگفت و روانه حرم شد. تاجر بیچاره ناامید برگشت و با خود میگفت حکایت غریب است و قاضى عجب مرد با انصافیست! الحکم للّه، حالا بروم شاید که فردا کنیز را بستانم. چون صبح شد تاجر بیچاره مبلغ ده دوازده تومان زر و پارچه‌یى چند برداشت و بدر خانه‌ى قاضى برد و بغلامان گفت: عرض کنید که مرد تاجر آمده است و کنیز را میخواهد!. پس از عرض غلامان، قاضى گفت: بروید بتاجر بگوئید که امشب مهمان مائید، انشاء اللَّه شب تشریف میآورید!. تاجر بیچاره باز مضطرب شد و حیران برگردید. پس چون شب بر آمد تاجر برخاست و بخانه‌ى قاضى آمد و غلامان قاضى را خبر کردند، تاجر را بیاورید و بمهمانخانه بنشانید. بعد از ساعتى که قاضى آمد، تاجر از جاى برخواست تعظیم و تکریم بجا آورد و گرم صحبت شدند. قاضى گفت: اى تاجر! شما تازه از سفر آمده‌اید و لایق نبود که یکدفعه بمجرد باز آمدن از سفر، سخن چنین بر دوستان خود گفتن، باین سبب روزى صبر و عدم مکالمه در طلب شما شد، اما اصل مسأله اینست که کنیز روزى از روزها اراده‌ى حمام کرد و از خانه بیرون رفت، دیگر او را ندیدم تا آنکه یک روزى جمعى از جهال محله، فاحشه‌یى بکشتند چون آن خبر منتشر شد معلوم گردید که همان کنیزک بود که فاحشه شده بود و جهال محله از روى تعصب و غیرت او را کشته بودند. تاجر چون این سخن را شنید بسیار مضطرب و پریشان خاطر شد و دیوانه‌وار از خانه‌ى قاضى بیرون آمد و در فکر این بود که آیا قاضى راست میگوید؟، و اگر راست میگوید کى این معنى بر من ظاهر خواهد شد؟ و اگر دروغ میگوید این نوع دروغ را چگونه خاطر نشان قاضى نمایم؟ پس از تفکر با خود گفت اولى اینست که عریضه‌یى در این خصوص باید نوشت و بدربار پادشاهى سلطان محمود رفته و آن را بمحضر سلطان رسانم. لهذا تاجر عریضه‌یى نوشت و در آن کیفیت مسأله را بعرض پادشاه رسانید. چون پادشاه از مضمون عریضه مطلع گردید کس فرستاد قاضى را حاضر ساختند. چون قاضى بحضور سلطان حاضر شد، پادشاه پرسید: اى قاضى! چرا این کنیزى که تاجر بتو سپرده و بسفر رفته و الحال آمده کنیز او را تسلیم نمیکنى؟ و در سال مبلغهاى کلى از مال تجار و امانت مردم حسب- الشرع بمهر و حکم تو صورت و فیصل مییابد و هر گاه تو را از این نوع اعتبار و دین دارى بوده باشد لازم آنست که شر تو را از سر مردمان رفع و دفع کنیم و دیگرى را تعیین نموده تا رواج کار خلایق بوده باشد. قاضى گفت: پادشاها! بر عمر و دولتت بقا باد! تاجر کنیزى امانت باین فقیر سپرده بسفر رفت، پس از مدتى کنیز او روزى بحمام رفت و باز نیامد، و در این باب آنچه را قبلا بجهت تاجر نقل کرده بود بعرض پادشاه رسانید و محضرى که کدخدایان مهر و امضاء نموده بودند بیرون آورده تقدیم سلطان نمود. چون سلطان محضر را دید بتاجر فرمود: هر گاه کنیز تو فاحشه شده باشد و کشته شده است در این باب قاضى چه تقصیرى دارد؟!. تاجر بیچاره را جواب نماند و حیران و سرگردان و غمناک برگردید و بمنزل خود رفت، و قاضى هم خوشحال بخانه آمد و کنیز را طلبید و شروع در سیاست کرد که شاید او را راضى کند تا که دست خود را در گردن او درآورد. کنیز با این همه سیاست که کشیده بود و بدن او تماماً مجروح شده بود، راضى بآن امر شنیع نگردید. قاضى پس از آن کنیز را بزندان فرستاد. قاضى خاطر جمع از طرف تاجر گشته با خود میگفت که دیوان این امر بسلطان رسید و طى شد دیگر تاجر را املى نمانده و قطع تعلق کنیز را نموده برفت. اما قاعده‌ى سلطان محمود این بود که اکثر شبها از خانه بیرون میآمد و بر سر گذرها و کوچه‌ها مستمع اقوال و مترصد دانستن اعمال و احوال و کردار وضیع و شریف میبود و تفحص حال مردم از غنى و فقیر میکرد و اطلاع از احوال مردم میگرفت و بفقیر و درویش انعام میداد. قضا را شبى بر حسب عادت از خانه بیرون آمد و بر سر کوچه‌یى رسید دید که دکانى را باز کرده‌اند و آواز و صدا از جمعى میآید. سلطان بطور آهسته آهسته پیش آمد و گوش بداد، شنید که جماعتى از جهالان، بازى پادشاه و وزیر میکردند. سلطان لمحه‌یى بایستاد، قضا را شخصى از آنها قاپى انداخت، قاپش امیر آمد، چون آن رفیقان دیدند که آن مرد امیر شد همه بر آن شخص خندیدند بسبب آنکه آن مرد سفیه و مجهول و نادان بود و در ضبط و ربط بازى و حکومت شعورى نداشت که گویا بتواند امر و نهى دینى را فیصل دهد. در آن مجمع پسرى بود که کلاه نمدى بر سر داشت بآن مرد زبان تمسخر و ریشخند دراز کرده و حاضرین میخندیدند. آن مرد که امیر شده بود گفت: اى پسر چرا اینقدر میخندى، مگر میر شدن من پسند تو نیست؟ آن پسر گفت: میدانى! میر شدن تو در ضبط و ربط امور حکومتى مانند حکم کردن سلطان محمود میماند در مسأله و قضیه قاضى و تاجر و کنیز!. پادشاه چون این سخن را شنید آن دکان و آن پسر را نشان کرده برفت و آن شب تا صبح متفکر در این واقعه بود که آیا این چه قضیه‌ییست و حرف آن‌ پسر چه باشد؟ و البته بى‌جهت نیست! چون صبح شد پادشاه بر تخت سلطنت قرار گرفت و خدمه را فرمود که بروید بفلان محله و بدرب دکان فلانى و پسرى باین نشان که کلاه نمدى بر سر دارد و دیشب نشسته بود با جمعى بازى میر و وزیر میکردند تفحص نموده و آن پسر را را برداشته بتعجیل هر چه تمامتر بیاورید. آن خدمه بر خاک مذلت افتاده روان شدند تا بآن محله که سلطان فرموده بود رسیدند، فى الفور کدخداى محله را طلبدیدند و او حاضر شد، شرح مقدمه را بکدخدا بیان نمودند بعد از تفحص بسیار و تجسس بیشمار آن پسر را پیدا کردند و او پسر گازر شوخ، کچلى، ظریفى، لاقیدى، بى‌محاباتى، صاحب‌شعورى و زبان‌آورى بود و آن پسر را پدر پیرى بود. چون آن پدر بر سر محله آمد، دید که خادم پادشاه پسر را میخواهد، بسیار مضطرب شد و گفت: اى پسر خانه‌ات خراب شود براى فتنه‌یى که بر پا کرده‌یى! کى باشد که از هم و غم تو آسوده مانم؟ کاشکى من تو را نداشتمى! زیرا گفته‌اند: