بساویدن

معنی کلمه بساویدن در لغت نامه دهخدا

بساویدن. [ ب َ دَ ] ( مص ) پساویدن. تماس پیدا کردن. بسودن. لمس کردن . ( واژه های نو فرهنگستان ایران ). متعدی آن بسایانیدن. امساس. ( منتهی الارب ) : بروغن و آب که اندر جام کنی یک با دیگر نیامیزد و لکن ببساوند بر سطح میان ایشان. ( التفهیم ).
مر گوهر خرد را نبساود
نه هیچ مدبری و نه شیطانی.ناصرخسرو.چنان درشت مباش که هرگزت بدست نبساوند. ( منتخب قابوسنامه ص 40 ).

معنی کلمه بساویدن در فرهنگ معین

(بِ دَ ) (مص م . ) لمس کردن .

معنی کلمه بساویدن در فرهنگ عمید

بسودن، دست مالیدن، لمس کردن، سودن.

معنی کلمه بساویدن در فرهنگ فارسی

بسودن، دست مالیدن، لمس کردن، سودن، پساویدن
( مصدر ) لمس کردن بسودن .

معنی کلمه بساویدن در ویکی واژه

لمس کردن.

جملاتی از کاربرد کلمه بساویدن

بدان ای پسر که اگر جوانمردی ورزی اول بدان‌که جوانمرد‌ی چیست و از چه خیزد، پس بدان‌که سه چیز‌ است از صفات مردم که هیچ مردم را نیابی که بر خویشتن هم گواهی دهد که این مرا نیست، دانا و نادان و خردمند همه بدین از حق تعالی خشنودند‌، اگر چه حق تعالی کم کس را داده‌ست این سه چیز و هر که‌را این سه چیز باشد از جمله خاصگیان حق تعالی باشد: اول خرد‌، دوم راستی‌، سیوم مردمی‌، پس به حقیقت دیگری به دعوی کردن خلق هیچ کس نخیزد و راستی و مردمی دعوی به دروغ نمی‌کند، از بهر آنکه هیچ جانور‌ی نیست که این سه صفت در وی نیست، ولیکن کندی آلت و تیرگی راه اصل این دو تن بیشتر خلق بسته می‌دارد، که ایزد تعالی تن مردم را جمعی ساخت از متفرقات‌، تا اگر او را عالم کلی و عالم جزوی حوالی هر دو بود، چنانکه در تن آدمی از طبایع افلاک و انجم و هیولی و عنصر صورتی و نفس و عقل که ایشان هر یک علی حده حالتی‌اند، به مراتب نه به ترکیب و مردم مرکب و مجموع ازین عالم‌هاست. پس خالق این جمع به بندها قایم کرد، ایشان‌را به یک دیگر قایم کرد و ببست، چنانکه درین جهان بزرگ می‌بینی در بندگان و افلاک و طبایع که طبیعت به جنسیت ضد یک دیگرند و خاک و هوا ضد یک دیگرند، پس خاک واسطه گشت، میان آب و آتش بندی افتاد: خاک را به خشکی و با آتش و سردی با آب و آب را سردی با خاک و نرمی به هوا و هوا به نرمی با آب و به گرمی با آتش و آتش را به جوهر به اثیر {و اثیر را} به تابش آفتاب که پادشاه انجم و افلاک است و شمس به جوهر‌ست با هیولی و هیولی او از تابش هیولی که شمس را جوهر از عنصر خاص است و هیولی را با نفس بند افتاد به فیض علوی و نفس را با عقل و همچنین مطبوعات را بند افتاد با طبایع به مادت قوت دعوی اگر مطبوعات از طبایع مادت قوت نیابد بدان بندی که بدو بسته است تباه گردد و طبایع از فلک و فلک از هیولی و هیولی از نفس و نفس از عقل، هم برین جمله قیاس کن و نیز هر چه در تن آدمی تیرگی و گرانی گرد آمد از طبایع گرد آمد، صورت و چهره و حیات و قوت و حرکات از افلاک گرد آمد و حواس پنج‌گانهٔ جسدانی چون شنودن و دیدن و بوییدن و چشیدن {و بساویدن} از هیولی گرد آمد و حواس روحانی چون یاد گرفتن و تدبیر کردن و تفکر کردن و خیال بستن و گفتن از نفس گرد آمد و هر چه در تن آدمی شریف‌تر چیزی است که آنرا معدنی پیدا نیست و اشارت بجای نتوان کرد، چون مردمی و دانش و کمال و شرف که مایهٔ اینهمه عقل است و خرد‌، از فیض عقل علوی آمد در تن، پس تن بجان زنده است و جان به نفس و نفس به فعل هر که‌را تن چنان بینی از جان لابد‌ست و هر که‌را گویا بینی از نفس لابدست و هر کرا نفس جویا بینی {از فعل لابدست} و این با همه آدمیان موجود‌‌ست ولیکن چون میان تن و جان بیماری حجاب شود بند اعتدال سست شود، از جان به تن مادتی نرسد، یعنی جنبش و قوت و هر که را میان نفس و جان گرانی صورت حجاب شود از نفس بجان مادتی نرسد تمام، یعنی حواس پنج‌گانه و هر که را میان نفس و عقل تیرگی و ناشناسی حجاب گردد مادت عقل به نفس نرسد، یعنی اندیشه و تدبیر و مردمی و راستی. پس به حقیقت هیچ جسد‌ی بی‌خردی و مردمی نباشد، ولکن فیض علوی منفذ روحانی بسته بود، دعوی یابی و معنی نه؛ پس هیچ کس نیست به دنیا که مردمی دعوی نکند، ولکن ای پسر تو جهد کن تا چون دیگران نباشی و دعوی بی‌معنی نکنی و فیض علوی مبعد (؟) روحانی گشاده داری، به تعلیم و تفهیم، تا تو را همه معنى بی‌دعوی {بود} و بدان ای پسر که حکیمان از مردمی و {خرد} صورت ساختند به الفاظ به جسد‌، که آن صورت تن و جان و حواس و معانی بود چون مردی و گفتند: تن آن صورت جوانمردی بود و جانش راستی‌ست و جوانی‌اش دانش و معانی‌اش صفاتش‌، صورت را ببخشیدند بر خلق، گروهی را تن رسید و دیگر را هیچ نه و گروهی را تن و جان رسید و گروهی را تن و جان و حواس و معانی‌؛ اما آن گروه کی نصیب ایشان نرسید آن قوم سپاهیان و عیا‌ران و بازاریان اند، که مردمان ایشان‌را نام جوانمردی نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان برسید خداوند معرفت ظاهرند و فقراء تصوف‌، که مردمان ایشان‌را ورع و معرفت نام نهادند و آن گروه که ایشان‌را تن و جان و حواس رسید حکما و انبیا و اصفیا‌ند، که مردم ایشان‌را دانش فزونی نام نهادند و آن گروه که ایشان‌را تن و جان و حواس و معانی برسید روحانیان اند و این جمع آدمیان و پیغامبران‌اند. پس آن قوم که نصیب ایشان جوانمردی آمد بدان گروه تعلق دارند دانستن به‌حقیقت‌، چنانکه گفته‌اند که: اصل جوانمردی سه چیز است: اول آنکه هر چه بگویی بکنی، دوم آنک راستی خلاف نکنی، سیوم آنکه شکیب را کاربندی، از بهر آنکه هر صفتی کی به جوانمردی تعلق دارد برابر این سه چیز‌ست. پس ای پسر اگر بر تو مشکل شود من ببخشم مر این سه صفت را برین سه قوم و پایگاه و اندازهٔ هر یک پدید کنم تا بدانی: