معنی کلمه برِد در لغت نامه دهخدا
بی ره [ ازره ] نروم تام نگویند براه آی
بر ره نروم تام نگویند ز ره برد.آغاجی ( از صحاح الفرس ).که باشد که بیند بر اینگونه مرد
نگوید ببهرام کز راه برد.فردوسی.چو خورشید بر باختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه برد.فردوسی.سپهبدبرآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردون نگوید که برد.فردوسی.چو دیدی کسی شاه را در نبرد
به آواز گفتی که ای شاه برد.فردوسی.بدانسان همی شد که هزمان ز گرد
پیش با قضا گفت کز راه برد.اسدی.زمانه بگردد ز من در نبرد
از آن پیش کش گویم از راه برد.( اسدی ص 58 ).مرد را خفته دید و گفت ای مرد
گاه روز است برد از این ره برد.سنایی.تا سنایی کیست کآید بر درت
مجد کو تا گویدش از راه برد.سنایی.گفته رایش در شب معراج جاه
آفتاب و ماه را کز راه برد.انوری.مسرع حکم تو صدبار فزون
چرخ را گفته بود کز ره برد.انوری.که باشد جان خاقانی که دارد تاب برد تو
که بردابرد حسن تو دو عالم بر نمی تابد.خاقانی.چون شدی از خویش و از فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد.عطار ( مصیبت نامه ).ای خورنده خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ایشانت نبرد.مولوی.- بردابرد ؛ دور شو. رجوع به این ترکیب درردیف خود شود.
- بردبرد ؛ دور شو :
همت سبک مدار که با همت شگرف
چاوش زپادشاه برآمد که بردبرد.مولوی. || اصل درخت بود. ( اوبهی ):
- بیخ و برد ؛ در بیت ذیل از سوزنی به معنی ریشه و بن آمده است. نظیر بیخ و بن :
من شاخ وفا و مردمی را