معنی کلمه رندیدن در لغت نامه دهخدا
قلم را رنده دیوان نسازی
دل و جان ضعیفان را نرندی.سوزنی.مرد عاقل به ناخن هذیان
جگر خویش اگر نرندد به.انوری.روزگارت بسر بخواهد برد
خصم گو روز و شب جگر می رند.انوری.- آسمان رند ؛ آسمان خراش. آنچه آسمان را بخراشد. خراشنده آسمان :
ای روح صفاتت اهرمن بند
وی نوک سنانت آسمان رند.خاقانی.- جگررند ؛ جگرخراش. آنکه جگر را بخراشد و مجروح کند :
خون جگرم بر رخ چون می نچکد هر دم
چون دلبر عیارم شوخی است جگررندی.ابن یمین. || حک کردن. محو کردن. زدودن.از بین بردن : محک ؛ آنچه نوشته بدان برندند. ( السامی فی الاسامی ).
زآنکه بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم بندش را برند.مولوی. || خاریدن. خارانیدن :
هر ساعتکی سینه به منقار برندند [ کبکان ]
چون جزع پر سینه و چون بُسَّد منقار.منوچهری. || بمجاز، روفتن. روبیدن. رفت و روب و تمیز کردن :
باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند
جز به سر آستین جای مروب و مرند.سوزنی.|| رُستن. ( برهان قاطع ). رُستن و روییدن. ( ناظم الاطباء ). || خرامیدن به نازو تبختر. ( برهان قاطع ). خرامیدن. ( آنندراج ).