معنی کلمه اندازه گرفتن در لغت نامه دهخدا
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که از دانش اندازه نتوان گرفت.فردوسی.عجب ماند و نیست جای شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت.فردوسی.بتوران نماندبر و بوم رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست.فردوسی.همی گفت هر کس که اینت شگفت
کزین هرگز اندازه نتوان گرفت.فردوسی.اندازه میگیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر. ( تاریخ بیهقی ).
گر از نعلش هلال اندازه گیرد
فلک را حلقه در دروازه گیرد.نظامی.چون اندازه زچشم خویش گیرد
بر آهویی صد آهو پیش گیرد.نظامی. || بمجاز، تعبیر کردن :
دلم دوش دیده ست خوابی شگفت
ندانم چه اندازه باید گرفت.شمسی ( یوسف و زلیخا ). || شمردن. حساب کردن. ( از ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). || عبرت گرفتن. پند گرفتن. تجربه گرفتن. ( از یادداشت مؤلف ) :
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیرخیر
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت.فردوسی.دگر منزل اکنون چه بینم شگفت
کزین جادو اندازه باید گرفت.فردوسی.ز پرویزت اندازه باید گرفت
چو دفتر بخوانی بمانی شگفت.فردوسی.جهان پرشگفت است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
که جانت شگفت است و تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت.فردوسی.بکشتند هرکس که بد نامدار
همی تاخت با ویژگان شهریار [ اردشیر ]
خروش آمد از پس که از بخت گرم
که رخشنده بادا سر تخت گرم
همی هرکسی گفت اینت شگفت
کزین هرکس اندازه باید گرفت.فردوسی.تو از کار کیخسرو اندازه گیر
کهن گشته کار جهان تازه گیر.فردوسی.