از ریشه عربی[ م َذْی ْ ]: آب نشاط رطوبتی که هنگام غلبه شهوت پدید می آید. آب مرد که وقت ملاعبت برآید. آب لزج رقیقی که به هنگام عشقبازی خارج شود و رنگش به سفیدی زند و فقها در وجوب یا عدم وجوب غسل در مورد نزول این آب اختلاف دارند. آبی است بی رنگ که قبل از منی بیرون می آید.ولی این اب حکم منی را ندارد و غسل نمیخواهد
جملاتی از کاربرد کلمه آب مذی
و گوییم که معلولات بر سه بهر است، اعنی چیزهایی که بودش او را سبب باشد: یکی ازو آنست که به همه رویها چون علت خویش نباشد، و دیگر آنست که به هیچ روی چون علت خویش نشود، و سدیگر آنست که به رویی چون علت خویش باشد و به رویی نه چنو باشد. اما آن معلول که به همه رویها چون علت خویش نباشد آن نطفه حیوانست و خایه مرغان که چون از اصل خویش یاری یابد به پروردن، روزی حیوان گردد، از مردم یا مرغ یا جز آن. و اما آن معلول که به هیچ روی چون علت خویش نگردد آن آب و دی و آب مذی حیوان است که معلول حیوان است و هرگز چون حیوان نشود، و چون دَر که معلول درودگر است و هرگز چون درودگر نشود. اما آن معلول که به رویی چون علت خویش باشد و به رویی نباشد آن چون روز است که معلول آفتاب است و بدانچ روشنایی دارد همچون آفتاب است ولکن ازو نور بیرون نیاید و فعلها چنانک از آفتاب بیرون آید، پس روز به یک روی چون آفتاب است و بدیگر روی چنو نیست. و نفس از آن معلولات است که به همه رویها چون علت خویش نباشد از راه تمامی.- قول حکماء شرعی اینست. پس چون نفس کلی از از جمله معلولات بدین صفت بود و نظر کرد اندر عقل ممکن نبود که به فائده گرفتن ازو همچنو تمام شود، طلب تمامیء خویش را بدید اندر پدید آمدن خداوند قیامت علیه افضل السلام، و دانسته شد مر نفس را که وجود قیامت نباشد مگر آنگاه که دورهای پیامبران بگذرد، و بشناخت که دورهای پیامبران جز نبودش خداوندان تایید نباشد، و خداوندان تایید نباشند تا پاکیزه کردن نباشد مر نفسها را از راه تعلیم، و پاکیزگی نباشد از راه تعلیم تا جویندگان نباشد حقائق را، و جویندگان نباشد تا خداوندان طلب کردن حق نباشد، و این همه درجات نباشد تا فائده گیرندگان مومن نباشد، و مومنان را یقین نباشد تا مقدران نباشند که نخست حق را به قهر پذیرفته باشند، و مقدران نباشند تا کسی نباشد که تکلیف پذیرد، و تکلیفپذیرنده آن باشد که اگر بیاموزندش بتواند آموختن چون مردم که اگر بآموزیش (؟بیاموزیاش) علم بیاموزد و چون ستور که نتواند علم آموختن که مکلف نیست، و تکلیف نباشد جز آنک بنخست درجه مهمل باشد ، اعنی گذاشته بیعلم ، و مردم مهمل نباشد تا حیوان نباشد ، و حیوان نباشد تا نبات نباشد ،و نبات نباشد تا گوهرها گذارنده و ناگذارنده نباشد، و جواهر نباشد تا طبایع نباشد، و طبایع نباشد تا عالم نباشد، و عالم نباشد تا هیولی و صورت نباشد. پس آغاز کرد اندر صنعت و حاصل کردن قیامت که اول اندیشه نفس آن بود از هیولی و صورت که آخر اندیشه او آن بود، و این معنیء قول حکماء است که گفتن «اول الفکره آخر العمل و اول العمل آخر الفکره » آغاز اندیشه پایان کار کرد باشد و آغاز کار پایان اندیشه باشد ، و بو محمد قتیبی اندر کتابی که آنرا «ادب الکاتب» خواننده گفته است : که کسی باشد که این بنداند تا به آموختن این حاجت آیدش، ولکن نابینایان از روشنایی آفتاب چه آگهند؟