معنی کلمه سر بر کردن در لغت نامه دهخدا
گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی
سخت زود از چرخ گردان ای پسر سر برکنی.ناصرخسرو. || بیرون آوردن سر از جایی. بیرون شدن نگاه کردن را. خروج. درآمدن. خارج شدن : کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی. ( تاریخ بیهقی ).
سر برکن ای منوچهر از خاک تا پس از خود
ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی.خاقانی.در نتوان بست از این کوی در
بر نتوان کرد از این بام سر.نظامی.کین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند
همچون کبوترش برباید به چنگلی.سعدی. || سر بلند کردن. بلند کردن سر. سر برآوردن :
خیره چه سر اندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم.خاقانی.گر سر قدم نمی کنمش پیش اهل دل
سر برنمی کنم که مقام خجالت است.سعدی.از آن تیره دل ، مرد صافی درون
قفا خوردو سر برنکرد از سکون.سعدی.تحمل کنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر برنکرد.سعدی.گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم
اینچنین یار وفادار چو بنوازی به.سعدی. || طالع شدن.ظاهر شدن :
کوکب علم آخر سر برکند
گرچه کنون تیره و در خفیت است.ناصرخسرو.سر چو آه عاشقان برکرد صبح
عطر آتش زای زآن برکرد صبح.خاقانی.سرو بلند بستان با آنهمه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی.سعدی. || داخل شدن. درآمدن. رفتن :
هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آیدزین منقطعلگامی.سعدی.