پس به دست و دندان خاک دخمه رفتن گرفت و جامه مرده سفتن، تا تنش از خشت و خاک بپرداخت، هزار بارش گور به گور انداخت، سرهنگ از آن مرده زنده شد و خاتون را از این مرده کشی ستاینده. پس گفت مرده تو و کشته من در برز و بالا یک رنگند و به اندام و پیکر یک سنگ، مگر این را بر چانه ریش رسته و او را زنخ از موی شسته. خاتون چنگی بر نای و پائی بر سینه بینوای شوی خویش نهاده، شاخ شاخش موی از زنخدان بر کند و دسته دسته بر باد داد شکاروارش بر دوش بست و به دستیاری سرهنگش
سرآویز از دار آونگ ساخت، و پتیاره شب باره هزار کاره همه چیز خواره با یارسه زهواره نشستن و فتادن گرفت و سودای گرفتن و دادن. چندی برآمد مرگ سرهنگ نزدیک شد و خورشیدن زندگانی تاریک. همسایگان و خویشان را فرا بستر کشید و به درخواست آشکار و لابه پنهان همگان را به زاری آگاه کرد و گواه یکدیگر فرمود: چون جان پاک برآید و پیکر مستمندم به خاک در آید این مهربان خاتون را از گور من دور دارید و اگر خدای نکرده نزدیک شود دیرش مگذارید. همی اندیشه مندم که پس از من با دیگری برتند و به خواری از خاکم برکند و به زاری ریشم بر کند و به جای دزد خونی بر دار افکند، و با آن کلفت گردن مفت سپوز و هنگفت کرده سفت فشار لنگ انداز آندوش و کام اندیش آن کار گردد.