معنی کلمه روي در لغت نامه دهخدا
رؤی. [ رُ ئی ی ] ( ع ص ، اِ ) نیک منظر. || دیدار نیک. ( از ناظم الاطباء ).
رؤی. [ رُ ئن ] ( ع اِ ) ج ِ رؤیا. ( منتهی الارب ). رجوع به رؤیا شود.
روی. ( اِ ) چهر. چهره. رخ. رخسار. وجه. صورت. محیا. مطلع. طلعت. معرف. منظر. دیدار. گونه. سیما. رو. ( یادداشت مؤلف ). رو و رخسار است که به عربی وجه گویند. ( از برهان ). نقبه. جبله. عارض. ( منتهی الارب ). ترعه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). صورت. روی آدمی. ( السامی فی السامی ) :
خوشا وقت صبوح ، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا.منوچهری.روی هرچند پریچهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست.سعدی.لشکر زنگ ز راه مژه دریابار
دم بدم بر طرف روم کند تاختنی.سلمان ساوجی ( از شرفنامه ).صفای هر چمن از روی باغبان پیداست.صائب تبریزی.- آتش روی ؛ که رخساری برافروخته و تابان چون آتش دارد. کنایه از زیباروی. و رجوع به ماده آتش روی شود.
- آشناروی ؛ روشناس. معروف. که آشنا و شناخته شده باشد :
از این آشناروی تر داستان
خنیده نیامد بر راستان.نظامی ( شرفنامه ص 49 ).- ارغوان روی ؛ گلروی. که رویی مثل ارغوان دارد. زیباروی :
خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی یاسمن بدنی.سعدی.و رجوع به ترکیب گلروی در ذیل همین ماده شود.
- انگبین روی ؛ که روی مطبوع و دلپسند دارد. و رجوع به انگبین روی شود.
- اهرمن روی ؛ شیطان صفت.
- بت روی ؛ زیباروی.که چون بت رخساری زیبا و آراسته دارد. رجوع به ماده بت روی شود.
- بر روی یگدیگر بیرون آمدن ؛ بر خلاف و ضد یکدیگر برآمدن درجنگ. ( از ناظم الاطباء ).
- به روی آمدن یا اندرآمدن ؛ به روی افتادن. بر زمین خوردن :
ز در اندرآمد تکاور به روی.فردوسی.- || پیش آمدن. بر سر آمدن. ( از یادداشت مؤلف ) :
اگر خواهم از شاه تو زینهار
چو ننگی به روی آیدم نیست عار.فردوسی.بسا رنج و سختی کت آمد به روی
ز بهر من ای مهربان چاره جوی.فردوسی.درآمد از ایران سپه پیش اوی
بدان تا گزندی نیاید به روی.فردوسی ( شاهنامه ج 2 ص 618 ).