معنی کلمه رهاشدن در لغت نامه دهخدا
گفتم چو نامشان علما بود و کار جود
کز دست فقر جهل چو ایشان رها شدم.ناصرخسرو.رها شد از شکم ماهی و شب دریا
به یک سخن چو شنیدیم یونس بن متی.ناصرخسرو.ایشان دواند جان و تن دین سوی حکیم
باطل ز حق به حکمت ایشان رها شده ست.ناصرخسرو.به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی
که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها.خاقانی.دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت.سعدی.دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند
عاجز در آن که چون شود از دست او رها.سعدی. || جدا شدن. خلاص یافتن :
چو شب تیره شد قارن رزمخواه
رها شد ز سالار توران سپاه.فردوسی. || بیرون شدن. به دررفتن :
کجا بودم اکنون فتادم کجا
عنان سخن شد ز دستم رها.فردوسی.تا زلف او به بادصبا آشنا شده ست
از دست دل عنان صبوری رها شده ست.صائب ( از آنندراج ).- رهاشده ؛ طلیق. مطلق. مستخلص. ( یادداشت مؤلف ).