معنی کلمه درنوردیدن در لغت نامه دهخدا
همی فرش پرندین درنوردد
شمال اکنون ز هر کوهی و غاری.ناصرخسرو.هر فرش که گستری ز حشمت
ممکن نشود که درنوردند.مسعودسعد.فرشی گستردمت از دوستی
باز که فرمودت کاندر نورد.مسعودسعد.اگر بساط دست اجل درنوردد چهار بالش ملک عاطل و ضایع ماند. ( سندبادنامه ص 37 ).
عرش را دیده برفروز ز نور
فرش را شقه درنورد ز دور.نظامی.خیز و بساط فلکی درنورد
زآنکه وفا نیست در این تخته نرد.نظامی.سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم درنوردم.نظامی.بعد از مفارقت او عزم و نیت جزم که به قیمت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم. ( گلستان سعدی ). طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی. ( گلستان سعدی ). بساط حقوق نعمت سالیان درنوردد. ( گلستان سعدی ).
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصه عشق درنوردی.سعدی.اگر با خوبرویان می نشینی
بساط نیکنامی درنوردی.سعدی.بساط عیش یاران درنوردند
طرب در خانه ما بدشگون است.طالب آملی ( از آنندراج ).انطواء؛ درنوردیده شدن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). تدریج ، درجان ، دروج ؛ درنوردیدن نامه را. درج ؛ درنوردیدن کتاب. کبن ، درنوردیدن درون رویه جامه را پس دوختن. ( از منتهی الارب ). || نوردیدن. پیمودن. طی کردن. بریدن ، چنانکه راهی را. پیمودن با پای و با سرعت راهی و مسافتی را. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).عبور کردن. درنوشتن. بگذاشتن. قطع کردن مسافت و شتابانه پیمودن زمین یا راه یا هامون و مانند اینها. درهم پیچیدن :
فرستاده را گفت ره درنورد
نباید که یابد ترا باد و گرد.فردوسی.گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی درنوردد زمین.فردوسی.