داسه

معنی کلمه داسه در لغت نامه دهخدا

داسه. [ س َ / س ِ ] ( اِ ) خسهای سرتیزی که بر سر دندانه های گندم و جوی بود که در خوشه است. ( برهان ). داس. خارسرهای خوشه جو و گندم. سرهای تیزی را گویند که بر دندانه های گندم و جو است در خوشه. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی ): سوک. ( برهان ). شعاع سنبل. سفا. داز. ( ناظم الاطباء ) :
طوبی سرکش نه علم چوب تست
داسه ای از خوشه جاروب تست.کاتبی.|| داس که غله بدان درو کنند. ( برهان ).

معنی کلمه داسه در فرهنگ عمید

=داس

معنی کلمه داسه در فرهنگ فارسی

داس
خسهای سرتیزی که بر سر داندنه های گندم و جوی بود

معنی کلمه داسه در فرهنگستان زبان و ادب

{beard , awn} [کشاورزی-زراعت و اصلاح نباتات] زائده ای خارمانند که در انتهای برون پوشینۀ (lemma ) اغلب علف چمنی ها از قبیل گندم می روید متـ . ریشک

جملاتی از کاربرد کلمه داسه

ای ماه نوت تراشه سم بر سنبله داسه بسته از دم
‫وقتِ درو ، به سنبله چین داسها نگر‬ ‫بیچین اوْستی ، سونبول بیچن اوْراخلار‬
و سجیح صدر داسه شر الوری و یری و یسمع ما جری علامها
نبود هلال اگر به صفت باشد شکل هلال داسهٔ دهقان را
خری گرگین وش، نی کری سرگین کش، داسه دم گسسته، کاسه سم شکسته، مجروح و مفلوک، مفلوج و مسکوک، زخم از ستاره فزون، رنج از شماره برون، گوش از بیخ بریده، توش از سیخ دریده، خرکشانش به گفت نیارند، و خارکشانش به مفت نگیرند، اسب سنطورش با پویه برق و باد است، و خر طنبورش در پایه صافنات جیاد، شعر:
کشیده پیل به‌سفت و گرفته داسه به دست نهاده خیش به‌گاو و فکنده خوره به خر