حسناء. [ ح َ] ( ع ص ) زیبا ( زن... ). زن جمیله. ( غیاث ). تأنیث حسن. زن خوب. رجوع به نجیب شود. ج ، حِسان : گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفجه ای و اندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه.منوچهری.زهری عسل نوش عجوزه ای در جلوه حسنائی پرنیان پوش. ( تاریخ بیهقی ). و گاه حسنا بی مّدبکار برند : خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا حور گندم گون حسنا دادی احسنت ای ملک.خاقانی.
معنی کلمه حسناء در فرهنگ معین
(حَ ) [ ع . ] (ص . ) مؤنث حَسَن ، زن خوب روی .
معنی کلمه حسناء در دانشنامه عمومی
حسناء (شاعر). حسناء حریم یحیی برمکی و شاعربانوی عراقی در دوره اول عباسی بود. در نیمهٔ دوم سدهٔ سوم هجری می زیست و در شعرگویی ظریف وصف شده است.
معنی کلمه حسناء در ویکی واژه
مؤنث حَسَن، زن خوب روی.
جملاتی از کاربرد کلمه حسناء
نه القربی فی عین امها حسناء شنیده ام من و بستایمش بحسن مقال
گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند
آن گه گفت ای یوسف مرا بسرای خود خوان که با تو حدیثی دارم، یوسف فرمود تا او را بسرای بردند و خود برآمد و بسرای آمد، زلیخا بیامد و پیش یوسف بنشست گفت ای یوسف از خاندان نبوّت حرمت داشتن و حق شناختن بدیع نبود و ممتحن را نواختن عجب نبود، ای یوسف اوّل بدانک من ایمان آوردهام بیگانگی خدای آسمان و کردگار جهانیان، او را یکتا و یگانه دانم بی شریک و بی انباز و بی نظیر و بی نیاز، از آن دین که داشتم برگشتم و دین حق پذیرفتم و ملّت اسلام گزیدم و پسندیدم، اکنون بتو سه حاجت دارم: یکی آنست که من دانم تو بر خداوند خود کریمی و بنزدیک وی پایگاه بلند داری از من بوی شفیع باشد تا چشم روشن بمن باز دهد، یوسف زبان تضرّع بگشاد و دعا کرد گفت: الهی بحقّ محمّد و آله ان تردّ علی هذه الضّعیفة بصرها و لا تخجلنی عندها و عند النّاس. زلیخا گفت یا یوسف الحمد للَّه که حاجت روا شد و چشم من بدیدار تو روشن کرد و دل من به معرفت ایمان نورانی کرد. یوسف گفت دیگر حاجت چیست؟ زلیخا گفت دعا کن تا جمال بمن باز دهد، یوسف رداء خود بر وی افکند و دعا کرد، زلیخا چنان شد که از نخست روز که یوسف را دید. حاجت سوم آن بود که گفت مرا بزنی بخواه، سر در پیش افکند باین اندیشه تا جبرئیل آمد و گفت ملک جلّ جلاله می گوید: زلیخا تا اکنون بحیلت و چاره خود ترا میطلبید لا جرم بتو نمیرسید، اکنون ترا از ما طلب کرد و بسبب تو با ما صلح کرد، حاجت وی روا کن، یوسف بفرمان اللَّه تعالی او را بزنی بخواست، چون بهم رسیدند یوسف گفت: أ لیس هذا خیرا ممّا کنت تریدین؟ فقالت ایّها الصدّیق لا تلمنی فانّی کنت امرأة حسناء ناعمة کما تری فی ملک و دنیا و کان صاحبی لا یأتی النّساء و کنت کما جعلک اللَّه فی حسنک و هیئتک فغلبتنی نفسی فوجدها یوسف عذراء فاصابها و ولد له منها ابنان: افرائیم و میشا.
و کان الاصفر رجلا من حبشة ملک الروم فاتخذ من نسائهم کل وضیئة حسناء فولدت له بنین و بنات اخذن من بیاض الروم و سواد الحبشة فکن لعساء یضرب بهن المثل فی الحسن میگوید این منافق دستوری میخواهد که نیاید و بهانه میکرد که لا تَفْتِنِّی ببنات الاصفر مرا به زنان روم و بنات بنی الاصفر فتنه مکن یعنی که این بهانه است و نفاق او را برین میدارد أَلا فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا الا فی الکفر و النفاق سقطوا، یعنی ما سقط فیه من الفتنة بتخلفه عن رسول اللَّه، اکثر. و قیل الا فی الفتنة ای فی النار و العذاب سقطوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَةٌ بِالْکافِرِینَ مطبقة بهم جامعة لهم.
و ملک ازان تناول میفرمود و به محاورت او موانستی مییافت و به جمال او چشم روشن میگردانید. قال علیه السلام: النظر الی المراة الحسناء یزید فی البصر.
إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ یعنی ان فعلته هذا و خنته بعد ما اکرمنی و احسن مثوای فانا ظالم و لا یفلح الظّالمون، یوسف این سخن میگفت و همی گریست آن گه روی سوی آسمان کرد، گفت: خداوندا چه گناه کردم که بر من خشم گرفتی و مرا درین بلا افکندی؟ و اگر من گنه کارم سزد که حرمت آبا و اجداد من بر نداری و ایشان را بعار و عیب من شرمسار نکنی. و زلیخا به آستین خویش اشک وی میسترد و میگفت: ای یوسف تو از خدای خود مترس که من ده هزار گوسفند بدهم تا تو از بهر وی قربان کنی و ده هزار دینار و صد هزار درهم بدهم تا به یتیمان و بیوه زنان دهی، یوسف گفت: اگر هر چه داری بمن دهی و از بهر من خرج کنی من معصیت نکنم. هر چند یوسف سخن میگفت زلیخا بر وی فتنه تر میشد، همی در جست و بازوی وی بگرفت و او را در قبّه درونی برد و درها ببست، گفت: ای یوسف ترا چه دریغ آید که با من بخندی و حدیثی خوش کنی؟ که من شیفته جست و جوی توام و آشفته در کار توام، یوسف سر در پیش افکند، ساعتی خاموش نشست، زلیخا دست بزد و مقنعه از سر فرو افکند و سر و گردن برهنه کرد و در یوسف زارید که ای سنگین دل چرا بر من نبخشایی و با من یاقوت لبت بسخن نگشایی؟ یک بار با وی بزاری و خواهش سخن گفت تا مگر بر وی ببخشاید، یک بار سطوت و صولت نمود تا مگر منقاد شود، یک بار جمال بر وی عرضه کرد و داعیه لذّت و شهوت نفسی پدید کرد تا مگر فریفته شود. و فی ذلک ما روی عن السدی و محمد بن اسحاق و جماعة قالوا لمّا ارادت امرأة العزیز مراودة یوسف عن نفسه جعلت تذکر له محاسن نفسه و تشوّقه الی نفسها، فقالت له یا یوسف ما احسن شعرک! قال هو اوّل ما ینثر من نفسی. قالت یا یوسف ما احسن عینک! قال هی اوّل ما یسیل الی الارض من جسدی. قالت ما احسن وجهک! قال هو للتّراب یأکله فلم تزل تطمعه مرّة و تخیفه اخری. و تدعوه الی اللّذة و هو شاب مستقبل یجد من شبق الشباب ما یجد الرّجل و هی حسناء جمیلة حتّی لان لها ممّا یری من کلفها به و لما یتخوّف منها حتّی خلوا فی بعض البیوت و همّ بها.
«نور یتلألأ و ریحانة تهتزّ و نهر یطّرد و زوجة حسناء جمیلة فی نضرة و نعمة و سلامة، فی اقامة ابدا»