تو. [ ت َ / تُو ] ( اِ ) بمعنی تاب است که تابش آفتاب و امثال آن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ). تاب که از تافتن مشتق است. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). تابش ، مانند تابش آفتاب و جز آن و گرما و حرارت و گرمی. ( ناظم الاطباء ). تاب بمعنی تابنده. || جایی را نیز گویند در صحرا که آب در آن ایستاده بود، و بعربی غدیر خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ). مغاک و غدیر و برکه. || تاب و پیچش. || دور [ دَ / دُو ] و تا و نورد. ( ناظم الاطباء ). تو. ( اِ ) بمعنی پرده و ته و لا می باشد، چنانکه گویند توبرتو، یعنی پرده برپرده و لای برلای و ته برته. ( برهان ) ( آنندراج ). پرده باشد و آن را تاه و توه نیز گویند. ( فرهنگ جهانگیری ). توه و تاه که لای نیز گویند. ( فرهنگ رشیدی ). بمعنی تا آید چنانکه گویند دوتو، و تا و تاه و ته و توی و لا مترادف این اند. ( شرفنامه منیری ). چین و تا و لا و پرده. ( از ناظم الاطباء ) : چهل دیبای چینی بسته در هم دوتو درهم فکنده سخت و محکم.( ویس و رامین ).به صدمه نفس سرد من ز گرمی تو کز اوست خرقه نه توی آسمان یکتا.مجیر بیلقانی.آن پشیمانی و یارب رفت ازو شست بر آیینه زنگ پنج تو.( مثنوی چ خاور ص 130 ).چشم احول از یکی دیدن یقین ناظر شرک است نه توحیدبین تو که فرعونی همه مکری و زرق مر مرا از خود نمی دانی توفرق منگر ازخود، در من ای کژباز، تو تا یکی تو را نبینی تو دو تو.( مثنوی چ خاور ص 254 ).نبینی که در معرض تیغ و تیر بپوشند خفتان صدتو حریر.( بوستان ).هزار گونه سپر ساختیم و هم بگذشت خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه توئی.سعدی.نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین.سعدی.این اطلس مرصع نه تو سپهر نیست عکس فروغ چتر شه هفت کشور است.بدر شاشی ( ازشرفنامه منیری ).- توبرتو ؛ لابرلا. رجوع به توبرتو شود. - دوتو کردن چیزی را ؛ دونیمه کردن. به دو تا کردن آنرا : ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد و گفت از کجا ببرم ، گفت : از نیمه.ایاز زلف دوتو کرد و تقدیر بگرفت و فرمان بجای آوردو هر دو سر زلف خویش را پیش محمود نهاد. ( چهارمقاله نظامی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
معنی کلمه تُوْ در فرهنگ معین
(تَ یا تُ ) (اِ. ) ۱ - تابش ، فروغ ، حرارت . ۲ - تاب ، پیچ . ۳ - برکه ، تالاب . لب رفتن ( ~. رَ تَ ) (مص ل . ) مأیوس شدن ، دمق شدن . لک رفتن ( ~. رَ تَ ) (مص ل . ) ۱ - پر ریختن مرغ در فصل معینی از سال . ۲ - مجازاً دمق شدن . (تُ ) [ په . ] (ضم . ) ضمیر شخصی منفصل دوم شخص مفرد. (اِ. ) اندرون ، درون چیزی . (اِ. ) = توی . توه : پرده .
معنی کلمه تُوْ در فرهنگ عمید
ضمیر دوم شخص مفرد، ضمیر منفصل مفرد مخاطب. برکه، تالاب. ۱. اندرون. ۲. میان و درون چیزی، لای چیزی. * توبرتو: (قید، صفت ) ‹تودرتو، توبه تو› دارای تاها یا لاهای متعدد، لابه لا، لابرلا، تابرتا، پیچ درپیچ، درهم وبرهم. تابش هایی که از یک منبع تابنده مانند خورشید و آتش و لامپ پراکنده می شود، تاب، تف.
معنی کلمه تُوْ در فرهنگ فارسی
( اسم ) پرده هلاک شونده ٠ نعت است از توائ به معنی هلاک شدن ٠
معنی کلمه تُوْ در دانشنامه عمومی
تو (بلژیک). شهر تو ( به فرانسوی: Theux ) در شهرستان ورویه در استان لیئژ در منطقه فدرال والوون در کشور بلژیک واقع شده است. تو (رمان). تو ( انگلیسی: You ) عنوان کتابی است از کارولین کپ نس که در سپتامبر ۲۰۱۷ منتشر گردید. این کتاب تاکنون به ۱۹ زبان ترجمه گردیده است و یک سریال تلویزیونی با همین عنوان از آن اقتباس گردیده است. تو (فیلم ۱۹۸۱). «تو» ( انگلیسی: Fire ) یک فیلم است که در سال ۱۹۸۱ منتشر شد. تو (ها ها ها). «تو ( ها ها ها ) » ( به انگلیسی: You ( Ha Ha Ha ) ) ترانه ای از خوانندهٔ بریتانیایی چارلی ایکس سی ایکس از اولین آلبوم استودیویی وی تحت عنوان عاشقانه حقیقی می باشد که در فوریهٔ سال ۲۰۱۳ همراه با چندین ریمیکس به عنوان چهارمین تک آهنگ از این آلبوم منتشر شد. موزیک ویدئو برای این ترانه در ۱۰ ژانویهٔ سال ۲۰۱۳ بر روی یوتیوب منتشر شد.
دریغا اگر اسرار و جمال این کلمات بر صحرا نهادندی، همه جهان را تمام بودی! ای دوست بوهُرَیره- رضی اللّه عنه- گفت: «أَلمِشکاةُ هُوَ الصَدْرُ وَالزُّجاجَةُ هُوَ القَلْبُ و المِصْباحُ هُوَ الرُّوحُ». این کلمه را دریافتن سهل باشد. اکنون گوش دار: «تُوْقَدُ مِنْ شَجَرةٍ مُبارَکَةِ زَیْتُونَةٍ لاشَرْقِیَّةٍ وَلاغَرْبِیَّةٍ یکادُ زَیتُها یُضِئُ». ای عزیز محجوبان روزگار، این درخت را در دنیا دانند؛ خود ندانند که این درخت در بهشت نیز نباشد، از امام حسن بصری- رحمة الله علیه- بشنو میگوید: «لَوْ کانَتْ هذِهِ شَجَرةً لَکانَتْ شَرْقِیَّةً أوْ غَرِبِیَّةً، لَکِنْ وَاللّهِ ماهِیَ الدُّنیا وَلا فی الجنَّةِ إِنَّما هُوَ مَثَلٌ ضَرَبَهُ اللّهُ لِنُورِهِ». ای دوست آب را چند نامست: بتازی «ماء» خوانند، بپارسی «آب» خوانند و چیزی باشد که بده زبان ده نام دارد؛ اسما بسیار باشد، اما عین و مسمی یکی باشد.
سَری هست که به کلاه زرّین آراسته شود و سری هست که به کلاه زرّین و تاج مرصّع، جمال جعد او پوشیده شود؛ زیرا که جعد خوبان جذّاب عشق است او (آن) تختگاه دلهاست. تاج زرّین جماد است؛ پوشندهٔ آن معشوق فؤاد است. انگشتری سلیمان علیه السّلام در همه چیزها جُستیم در فقر یافتیم. به این شاهد هم (؟همه) سَکنها کردیم به هیچچیز چنان راضی نشد که بدین. آخر من روسبیبارهام از خُردِکی (خُردِگی) کار من این بوده است، بدانم. مانعها را این برگیرد، پردهها را این بسوزد اصل همهٔ طاعتها اینست باقی فروعست؛ چنانکه حلق گوسفند نبرّی در پاچهی او دَردمی چه منفعت کند؟ صوم سوی عدم بَرد که آخر همه خوشیها آنجاست وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِیْنَ هرچه در بازار دکانی است یا مشروبی و متاعی و یا پیشهای، سررشتهی هر یکی از آنها حاجت است در نفس انسان، و آن سررشتهی پنهانست؛ تا آن چیز بایست نشود آن سررشته نجنبد و پیدا نشود. همچنان هر ملّتی و هر دینی و هر کرامتی و معجزهای و احوال انبیا را از هر یکی، آنها را سررشتهای است در روح انسانی تا آن بایست نشود آن سررشته نجنبد و ظاهر نشود کُلُّ شَیْیءٍ اَحْصَیْناهُ فِی اِمَامٍ مُبِیْنٍ. گفت: فاعل نیکی و بدی یک چیز است یا دو چیز؟ جواب ازین رو که وقت تردد در مناظرهاند قطعاً دو باشد، که یک کس با خود مخالفت نکند. و ازین رو که لاینفک است بدی از نیکی زیرا که نیکی ترک بدی است و ترک بدی بی بدی محال است بیان آنک نیکی ترک بدیست که اگر داعیه بدی نبود ترک نیکی نبود پس دو چیز نبُوَد. چنانکه مجوس گفتند که یزدان خالق نیکوییهاست و اهرمن خالق بدیهاست و مکروهات، جواب گفتیم که «محبوبات از مکروهات جدا نیست زیرا محبوب بیمکروه محالست زیراکه محبوب، زوال مکروه است و زوال مکروه بیمکروه محالست. شادی زوال غمست و زوال غم، بیغم محالست؛ پس یکی باشد لایتجزّی.» گفتم تا چیزی فانی نشود فایدهٔ او ظاهر نشود چنانک سخن تا حروف او فانی نشود در نطق، فایدهی آن به مستمع نرسد. هرکه عارف را بد گوید آن نیک گفتن ِ عارفست در حقیقت؛ زیرا عارف از آن صفت، گریزان است که نکوهش بر وی نشیند. عارف عدوّ آن صفت است پس بدگویندهی آن صفت بدگویندهی عدوّ عارف باشد و ستایندهی عارف بوَد، از آنکه عارف از چنین مذمومی میگریزد و گریزنده از مذموم، محمود باشد وَ بِضِّدِهَا تَتَبَیَّنُ الاَشْیَاء پس به حقیقت عارف میداند که او عدو من نیست و نکوهندهی من نیست که من مثل باغ، خرّمم و گرد من دیوار است و بر آن دیوار حدثهاست و خارهاست؛ هرک میگذرد باغ را نمیبیند آن دیوار و آلایش را میبیند و بدِ آن را میگوید. پس باغ با او چه خشم گیرد؟ الا این بد گفتن او را زیان ِ کارست که او را با این دیوار میباید ساختن تا به باغ رسیدن. پس به نکوهشِ این دیوار از باغ دور مانَد پس خود را هلاک کرده باشد. پس مصطفی صلوات اللّه علیه گفت اَنَا الضَّحُوْکُ الْقَتُوْل یعنی مرا عدوّی نیست تا در قهر او خشمگین باشد او جهت آن میکشد کافر را به یک نوع تا آن کافر خود را نکشد به صد لون، لاجرم ضحوک باشد درین کشتن.
حکایت است از (مولانا سلطان العلما قطب العالم بهاءالحق و الدین قدس اللهّ سره العظیم) که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند؛ وقت نماز رسید، بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که «وقت نماز است» مولانا به گفتِ ایشان التفات نکرد، ایشان برخاستند و به نماز مشغول شدند. دو مرید موافقت شیخ کردند و به نماز نهاستادند؛ یکی ازان مریدان که در نماز بود خواجگینام به چشم سر به وی عیان بنمودند که جمله اصحاب مریدان که در نماز بودند با امام پشتشان به قبله بود و آن دو مرید را که موافقت شیخ کردهبودند رویشان به قبله بود زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اوییِ او فنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتَوْا اکنون او نور حق شده است و هرکه پشت به نور حق کند و روی به دیوار آورد قطعا پشت به قبله کرده باشد زیرا که او جان قبله بودهاست. آخر این خلق که رو به کعبه میکنند (آخر آن کعبه را نبی ساخته است که) قبلهگاه عالم شده است. پس اگر او قبله باشد به طریق اولی چون آن برای او قبله شده است. مصطفی (صلوات الله علیه) یاری را عتاب کرد که «تو را خواندم، چون نیامدی؟» گفت «به نماز مشغول بودم» گفت «آخر نه منت خواندم؟» گفت «من بیچارهام» فرمود که « نیک است اگر در همه وقت مدام بیچاره باشی، در حالت قدرت هم خود را بیچاره بینی چنانکه در حالت عجز میبینی زیرا که بالای قدرت تو قدرتی است و مقهور حقّی در همه احوال.» تو دو نیمه نیستی گاهی باچاره و گاهی بیچاره نظر به قدرت او دار و همواره خود را بیچاره میدان و بی دست و پای و عاجز و مسکین. چه جای آدمی ضعیف؟ بلکه شیران و پلنگان و نهنگان همه بیچاره و لرزان ویاند، آسمانها و زمینها همه بیچاره و مسخّر حکم ویاند، او پادشاهی عظیم است. نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که به وجود ایشان چیزی بر جای بماند؛ چون نور او بیپرده روی نماید نه آسمان مانَد و نه زمین نه آفتاب و نه ماه. جز آن شاه کس نماند. حکایت؛ پادشاهی به درویشی گفت که «آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن» گفت «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟» اما چون حق تعالی بندهای را گزید و مستغرق خود گردانید هرکه دامن او بگیرد و ازو حاجت طلبد بیآنکه آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرد. حکایتی آوردهاند که پادشاهی بود و او را بندهای بود خاصّ و مقرّب عظیم. چون آن بنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصّهها و نامهها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار. او آنرا در چرمدان کردی، چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی پیش پادشاه مدهوش افتادی پادشاه دست در کیسه و جیب و چرمدان او کردی به طریق عشقبازی که «این بندهٔ مدهوش من مستغرق جمال من چه دارد؟» آن نامهها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظَهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی؛ کارهای جمله را بیآنکه او عرض دارد برآوردی چنین که یکی از آنها رد نگشتی بلکه مطلوب ایشان مضاعف و بیش از آنکه طلبیدندی به حصول پیوستی. بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصّههای اهل حاجت را به حضرت شاه عرضه کردن و نمودن از صد کار و صد حاجت یکی نادرا منقضی شدی.