تبصبص
معنی کلمه تبصبص در فرهنگ معین
معنی کلمه تبصبص در فرهنگ عمید
معنی کلمه تبصبص در فرهنگ فارسی
۱- ( مصدر ) گرد گشتن . ۲- دم جنبانیدن . ۳- ( اسم ) چاپلوسی تملق . جمع : تبصبصات .
معنی کلمه تبصبص در ویکی واژه
چاپلوسی.
جملاتی از کاربرد کلمه تبصبص
و این مرد گربه ای داشت. مدتها آستان او بالین کرده و مدت عمر در خدمت او بسر برده و حقوق آنف و سالف ثابت گردانیده و از مدت وفات مادر طفل یک لحظه از حوالی مهد او جدا نبوده و طلیعه جان و پاسبانی مال او کرده و هرگاه که دایه مشغول بودی، گاهواره بجنبانیدی. روزی پدر کودک و دایه هر دو از خانه غایب بودند و گربه بر عادت گذشته پیش گاهواره خفته بود. ماری سیاه از سوراخی بیرون آمد و قصد کودک کرد. گربه از آنجا که شفقت او بود بر احوال کودک و عادت طبیعی روی به مار آورد و با او به کارزار ایستاد. گاه به زخم پنچه و گاه به زخم دندان گلوی مار می درید و سر و قفای او می خایید تا مار هلاک شد و کودک از خطر او مصون بماند و گربه از خون مار پوستین آهار داد. چون مرد برسید، گربه قدوم او را استقبال نمود و از بهر آنکه چنین دشمنی از پای درآورده بود و چنین نازله ای دفع کرده و جان در معرض خطر نهاده، تبصبصی می کرد و تملقی می نمود و طمع می داشت که استخوانی یا لقمه نانی بدو دهد. مرد چون در گربه نگاه کرد، دهان او خون آلود دید. از غایت مهر و عشق فرزند خوفی و رعبی بر دلش غالب شد که: «الولد مبخله مجنبه محزنه». در خاطرش گذشت که گربه فرزند او را بکشته است. از سر عجله طبع و وسوسه ظن و ضعف بنیت، این خیال در دل او چنان قوی شد که چوبی بر سر گربه زد و از پای درآورد و چون از دهلیز به صفه و از صفه به غرفه آمد، ماری سیاه دید کشته و خون از وی پالوده و فرزند در گهواره به سلامت خفته. دست بزد و جامه پاره کرد و از سر تاسف و تحسر گفت: «یا حسرتی علی ما فرطن فی جنب الله» و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فواره دیدگان روان کرد و بدان تعجیل که از تسویل شیطان و تخییل بهتان رفته بود، تاسف ها خورد و خود را ملامت ها کرد و گفت: این چه اسراف بود که از طبع عجول و نفس ملول بی انصاف من در وجود آمد و این چه ناجوانمردی و بی رحمی بود که از شره نفس من برین حیوان رفت و چنین ظلمی مفرط از من پیدا شد؟
رشته فروگذاشت تا زرگر بهسر چاه آمد. سیاح را خدمتها کرد و عذرها خواست و وصایت نمود که وقتی بروگذرد و او را بطلبد، تا خدمتی و مکافاتی واجب دارد. بر این ملاطفت یک دیگر وداع کردند، و هرکس به جانبی رفت. یک چندی بود، سیاح را بدان شهر گذر افتاد. بوزنه او را در راه بدید تبصبصی و تواضعی تمام آورد و گفت: بوزنگان را محلی نباشد و از من خدمتی نیاید، اما ساعتی توقف کن تا قدری میوه آرم. و بر فور بازگشت و میوه بسیار آورد. سیاح به قدر حاجت بخورد و روان شد. از دور نظر بر ببر افگند، بترسید، خواست که تحرزی نماید. گفت: ایمن باش، که اگر خدمت ما ترا فراموش شدهست ما را حق نعمت تو یاد است هنوز.