معنی کلمه بینور در لغت نامه دهخدا
بسوزد بدوزد دل و دست دانا
به بی خیر خارش به بی نور نارش.ناصرخسرو.این تیره و بی نور تن امروز بجانست
آراسته چون باغ به نیسان و به آذار.ناصرخسرو.خمیده گشت وسست شد آن قامت چو سرو
بی نور ماند و در شب شد آن طلعت هژیر.ناصرخسرو.شمس بی نور و خواجه بی اصل
چند از این دفع گرم و وعده سرد.انوری.شب ندیدی رنگ کان بی نوربود
رنگ چبود مهره کور و کبود.مولوی.- بی نور کردن ؛ نور بردن. محو روشنایی کردن. فرونشاندن چراغ و خاموش کردن. ( ناظم الاطباء ).
|| نابینا و کور. ( ناظم الاطباء ). || ( در تداول فارسی زبانان از عامه ) که کاری از دستش برنیاید. که کمک بکسان و دوستان نکند یا نتواند. که فائدتی هیچگاه بر وجود او مترتب نبود. که بر کسان و آشنایان هیچ نوع ثمری نبخشد. ( یادداشت مؤلف ). بی مصرف و بی عرضه. ( فرهنگ عامیانه جمالزاده ).