بیکاره
معنی کلمه بیکاره در فرهنگ معین
معنی کلمه بیکاره در فرهنگ عمید
۲. بی هنر.
۳. ولگرد.
۴. بی فایده.
معنی کلمه بیکاره در فرهنگ فارسی
( صفت اسم ) ۱ - بیکار ۲ - بیهنر . ۳ - ولگرد ۴ - بیفایده بیسود بیمصرف
جملاتی از کاربرد کلمه بیکاره
بیکاره مانده پنجهٔ گردون کاردان از بیم کارزار تو چون پنجهٔ چنار
بیستون عشق چون من کارپردازی نداشت حیرت دیدار او کرد این چنین بیکاره ام
کار طوفان خوب گفتن نیست هر بیکاره را کار میخواهد ز اهل کار آن هم کار خوب
مزد کار کارگر را دولت ما میکند صرف جیب هرزهها، ولگردها، بیکارها
تا تو در جان آمدی صبر و دل از تن رخت بست آشنا شد با تو جان و از میان بیکاره رفت
بیکاره بماندهاند جمله در شیوهٔ تو شگرف کاران
پست کند هوچی و بیکاره را شاد کند ملت بیچاره را
خویش و پیوند زن و فرزند بیچاره آسیمه سر از خانه بیرون ریخت، و هر یک مویه کنان و موی کنان در دامان یکی آویخت. از آنجا که شوربختی های اختر وارون تخت است، زالی سال خورده و پیری نیم مرده سفید مو سیاه رو، هزار ساله با صد هزار ناله، چنگ در من زد و سنگ بر سر که تو نیز چون دیگر یاران انجمن گامی دو به پای در خواست و دست پوزش فرا پیش پوی و از در آشتی لابه در نه، شاید از درشتی باز آید و با نرمی انباز گردد. با گردنی خم و چشمی شرم آگین و زبانی پوزش سازش گفتم: مادرجان در خورد توانائی و نیرو از من کوشندگی خواهی یا بیش از اندازه پیشرفت و مایه تاب جوشندگی؟ گفت نی در گفتن وکردن برآنچه دانی و توانی سپاس دارم و ستایش گزار گفتم با خوی این خیره کش و خشم این تیره هش از من آن آید و این گشاید که مادرانه پهلوی تو فراز آیم و در گریه و زاری انباز زیم. اگر بدین مایه یاری و دستیاری خرسندی به جان بنده ام و از دل پرستنده، نه چنان بیکاره ام و در کارها بیچاره که گلی در پای دوست توانم ریخت یا خاری در راه دشمن کرد، بیت:
بود حمالی تریاکی و خوار عاجز و مضطر و بیکاره و زار
یاد حق چون نکنی شاعریت آید فیض بار بیکار بکش ای دل بیکارهٔ من