معنی کلمه بهگزین در لغت نامه دهخدا
دو صد بار و افزون ز سیصد خشین
صد و شصت طغرل همه به گزین.اسدی.ای به گزین حضرت سلطان خسروان
وی جد تو گزیده سلطان لم یزل.سوزنی.چون میدهی مرا ز عطاهای به گزین
جز به گزین چه آرمت از اخریان شکر.کمال الدین اسماعیل. || ( نف مرکب ) شخصی که چیزها را انتخاب کند و سیم را سره سازد و او رابعربی نقاد خوانند. ( برهان ). صراف و نقاد که سیم رابگزیند و بعربی آن را نقاد و ناقد خوانند و بفارسی سیم گزین و درم گزین نیز گفته اند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). صراف و نقاد که سیم و زر سره و ناسره را از یکدیگر بازشناسد و بهتر را بگزیند و بتازی نقاد و ناقد گویند. ( ناظم الاطباء ). شخصی که چیزهای نیک را انتخاب کند. نقاد. ناقد. ( فرهنگ فارسی معین ) :
جهان را چنین است آئین و دین
نمانده ست هموار بر به گزین.فردوسی.همه گفتم اکنون تویی به گزین
دل شهریاران نیازد بکین !فردوسی.گراییده باشی بکردار دین
نباشی برنج از پی به گزین.فردوسی.بر طالعی بتخت درآمد که آسمان
از چندگاه باز بگردید به گزین.فرخی. || فیلسوف و طبیب و سائق پیرو طریقه به گزینی. ج ، به گزینان. ( یادداشت بخط مؤلف ). || ( اِمص مرکب ) گزیدن و انتخاب کردن. ( برهان ). انتخاب. گزینش. ( فرهنگ فارسی معین ). انتخاب احسن کردن :
به رنج از پی به گزین آمدم
نه از بهر دیبای چین آمدم.فردوسی.چو آن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید و از به گزین.فردوسی.|| ( اِ مرکب ) کافور. ( ناظم الاطباء ).