معنی کلمه بختي در لغت نامه دهخدا
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.فرخی.شتر داشتی صد هزاران فزون
همه بختی و دست و پاها ستون.اسدی.باره دولتت ززین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت.مسعودسعد.نه این تازیان را مرا و چرا
نه این بختیان را نشاط کنام.مسعودسعد.من بنده که روی سوی او دارم
بی بختی و بیسراک و اروانه.مختاری.بار محنت بدو بختی شب و روز کشی
بختیان را جرس از آه سحر بربندیم.خاقانی.شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ
بختی که دید یافته حبل المتین زمام.خاقانی.در عرفات عاشقان بختی بی خبر تویی
کز همه بارکش تری و از همه بی خبرتری.خاقانی.بختی مستم نخورده پخته و خام شما
کز شما خامان نه اکنون است استغنای من.خاقانی.گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش
کو بختی سرمست است از بارنیندیشد.خاقانی.پی کور شبروی است نه ره خجسته و نه زاد
سرمست بختی است نه می دیده و نه جام.خاقانی.وز بختی و تازی تک آور
چندانک نداشت خلق باور.نظامی.سیصد اشتر ز بختیان جوان
شد روانه بزیر گنج روان.نظامی.عاقلی گفتش مزن طبلک که او
بختی طبل است و با آنست خو.نظامی.هزار دگر بختی بارکش
همه بارهاشان خورشهای خوش.مولوی.پای مسکین پیاده چند رود