انباغ

معنی کلمه انباغ در لغت نامه دهخدا

انباغ. [ اَم ْ ] ( ص ، اِ ) شریک. ( فرهنگ فارسی معین ). || دو زن را گویند که در نکاح یک مرد باشند، و هر یک از ایشان مر دیگری را انباغ باشد. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ) ( از مؤید الفضلاء ) ( از شرفنامه منیری ). ضره. ( دهار ) آموسنی. ( ناظم الاطباء ). وسنی. هوو. هبو. بنانج. ( یادداشت مؤلف ). بهندی سوکن نامند. ( شرفنامه منیری ). بهندی سوت گویند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). و رجوع به انباز شود.
انباغ. [ اِم ْ ] ( ع مص ) بسیار شدآمد نمودن بشهری. ( از منتهی الارب ). بسیار آمدشد نمودن در شهری. ( ناظم الاطباء ). تردد بسیار بشهری. ( از اقرب الموارد ). || برآوردن آرد را از سوراخ پرویزن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

معنی کلمه انباغ در فرهنگ معین

( اَ ) (ص . اِ. ) ۱ - شریک ، انباز. ۲ - هوو.

معنی کلمه انباغ در فرهنگ عمید

۱. همباز، شریک.
۲. = هوو: زاین قبه که خواهران انباغی / هستند در او چهار هم زانو (ناصرخسرو: ۱۶۳ ).

معنی کلمه انباغ در فرهنگ فارسی

( صفت اسم ) ۱ - شریک انباز ۲ - دو زن که در نکاح یک مرد باشند هر یک دیگری را انباغ است و سنی هوو .
بسیار شد آمد نمودن به شهری تردد بسیار به شهری . یا بر آوردن آرد از سوراخ پرویزن .

معنی کلمه انباغ در ویکی واژه

شریک، انباز.
هوو.

جملاتی از کاربرد کلمه انباغ

ملک او را بدید حیران بماند و دست از طعام بکشید، و قوت شهوت و صدق رغبت عنان تمالک از وی بستد و بر وی ثنای وافر کرد، وانگاه ایران‌دخت را گفت: تو مصیب نبودی در اختیار تاج. چون حیرت ملک در جمال انباغ بدید فرط غیرت او را برانگیخت تا طبق برنج بر سر شاه نگونسار کرد چنانکه به روی و موی او فرو دوید، و آن تعبیر که حکیم دران تعریض کرده بود هم محقق گشت.
ایازی است و ایاسی چو بیژه چشم آویز هو و وسنی و انباغ را بدان تو، نباج
خسرو نشود هرگز عشق و خردت با هم کان زاغ نمی گنجد در خانه انباغی
زین قبه که خواهران انباغی هستند درو چهار هم زانو
در این میان انباغ او آن جامه ارغوان پوشیده بریشان گذشت.