اعراق. [ اِ ] ( ع مص ) به عراق رفتن. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رفتن بعراق. ( از اقرب الموارد ). بعراق شدن. ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || پر نکردن دلو و قِربه ، یقال : اعرق الدلو اعراقاً؛ پر نکرد دلو را و کذا اعرق القربة. ( منتهی الارب ). پر نکردن ظرف را. ( از اقرب الموارد ). || خوی بیاوردن. ( تاج المصادر بیهقی ). || عریق گشتن در لؤم و کرم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). عریق گشتن در لؤم و کرم. ( ناظم الاطباء ). عریق شدن در کرم و در لؤم نیز گفته شود و همچنین است در مورد اسب و جز آن. ( از اقرب الموارد ). نژادی شدن. ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( از اقرب الموارد ). || بیخ رها کردن درخت و سخت گردیدن بیخ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ریشه دوانیدن درخت در زمین. ( از اقرب الموارد ). || آواره شدن. ( المصادر زوزنی ). || رگ دار کردن شراب را به اندک آب انداختن در آن. ( آنندراج ). رگ دار کردن شراب را به انداختن آب اندک در آن. ( منتهی الارب ). رگ دار کردن شراب را با کمی آب یعنی مخلوط ساختن شراب را با آب و مبالغه نکردن در آن. ( از اقرب الموارد ). شراب به آب اندک آمیختن. ( تاج المصادر بیهقی ). اعراق. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ عِرق ، بمعنی رگ و ریشه و بیخ درخت. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). اصلها. ( فرهنگ فارسی معین ). || در تداول فارسی زبانان ، پدران. اصل و نسب و آبا و اجداد : و اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد. ( سندبادنامه ص 17 ). و ردای مفاخر پادشاهی را به مآثر اعراق مطرز کرده. ( سندبادنامه ص 31 ). || ج ِ عَرَق. ( دهار ) ( ناظم الاطباء ).
معنی کلمه اعراق در فرهنگ معین
( اَ ) [ ع . ] ( اِ. ) جِ عِرق . ۱ - رگ ها. ۲ - کوه های بلند. ۳ - ریشه های درخت .
معنی کلمه اعراق در فرهنگ عمید
= عِرق
معنی کلمه اعراق در فرهنگ فارسی
جمع عرق به معنی رگ، ریشه، اصل چیزی ( اسم ) جمع عرق ۱ - رگها وریدها . ۲ - اصلها . بعراق رفتن . رفتن بعراق بعراق شدن .
معنی کلمه اعراق در ویکی واژه
جِ عِر رگها. کوههای بلند. ریشههای درخت.
جملاتی از کاربرد کلمه اعراق
پس به خدمتِ خسرو شتافت و گفت : پیوسته گوهرِ شمشیرِ ملک شب افروزِ حوادثِ ایّام باد ، امروز به پرتو فرِّ پادشاهی در آیینهٔ فراستِ خویش چنان بینم که آن گوهر در بطن یکی ازین بطانست که همه چون غوّاصانِ گوهرطلب گردِ پایهٔ حوض میگشتند. اگر شهریار بفرماید تا بطی چند را خون بریزند، آن گوهر به خونبهایِ ایشان از روزگار بازتوان ستد. به حکمِ فرمان اوّلین بط را که سر بریدند و بسرِ کارد مهر از درجِ حوصلهٔ او برداشتند ، پس از قطرهٔ چند لعلِ سیّال و یاقوتِ مذاب آن گوهر چون یک قطره آب از میان بیرون افتاد. خسرو در آن شگفتی از بزورجمهر پرسید که چرا زودتر نگفتی؟ گفت : سعادتِ طالع را بر سبیلِ مساعدت نمیدیدم ؛ اندیشه کردم که اگر بگویم ، مشعبذِ این هفت حقّهٔ پیروزه این گوهر را با یشمِ روز و شبهٔ شب چنان برآمیزد و از دیدهایِ اوهام پنهان کند و بدستانی که زیردستِ تصرّف بیرون دهد که هرگز عقلِ چابکاندیش تیزبین آنرا با دست نتواند آورد. امروز که دولتِ شاه را معاون یافتم و ایّام را موافق، بگفتم و همچنان آمد ع ، وَ قَد یُوَافِقُ بَعضُ المُنیَهِ القَدَرَا . این فسانه از بهر آن گفتم تا بیهوده دربارهٔ من سعی ننمایی که هر سخن در خدمتِ ملوک به وقتی خاصّ توان تقریر کردن. داستان گفت: تأثیرِ سخن در نفوسِ انسانی به حسبِ اعتقاد بود. اگر در دلِ شهریار نگرم و بینم که قصدِ او با عنایتِ من برابری میکند ، تَعَارَضَا فَتَسَاقَطَا از میزان تجربت کفّهٔ مقصودِ من نه راجح بود نه مرجوح ع ، وَ کَانَ کَفَافاً لَا عَلَیَّ وَلَالِیَا ، و اگر هنوز بر صلابتِ حالِ اوّلست ، به سخنهایِ ملیّن و گفتارهایِ چربِ مبیّن اگر نرم نشود، باری در درشتی نیفزاید. روزِ دیگر که این یوسفچهرهٔ علوینژاد که هر شب قمر را با دیگر کواکب از بهر اقتباسِ نورِ خویش در سجدهٔ تقرّب بیند، گاه بهایِ جمالش با نخفاض در میزان شود، گاه درجهٔ کمالش به ارتفاع در دلو پدید آید، سر از چاهِ زندان خانهٔ ظلمت برآورد. داستان از درِ زندان به استخلاصِ دادمه به خدمتِ درگاهِ شهریار رفت و زمینِ خدمت بوسه داد و دستِ دعا بر آسمان داشت و گفت : اَلصَّادِقُ یُرَامُ اِذَا وَعَدَ وَ البَارِقُ یُشَامُ اِذَا رَعَدَ. دیروز که من بنده حدیثِ آن بندهٔ قدیم در خدمت تازه کردم، تازهرویی ملک بر عفوِ او دلیلِ واضح یافتم. اگر امروز آن اومید به وفا رساند و حقِّ بندگی او از ذمّت کرمِ خویش موفّی گرداند، سنّت کرامِ اسلاف را احیا فرموده باشد و صیّتِ کرمِ اعراق و لطفِ اخلاق به اطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را به نشرِ محامدِ اوصاف مطیّب گردانیده و اگر واسطه نه گناهِ مجرمان باشد، فضیلتِ عفو کجا پدید آید؟
سندباد گفت: آورده اند که در مواضی شهور و سنین،گرگی و روباهی و اشتری در راهی مرافقت نمودند و از روی مصاحبت، مسافری کردند و با ایشان از وجه زاد و توشه، گرده ای بیش نبود چون زمانی برفتند و رنج راه و عنای سفر در ایشان اثر کرد و حرارت عطش قوت گرفت و یبوست مجاعت، استیلا آورد، بر کنار آبی نشستند و میان ایشان از برای گرده مخاصمت و مجادلتی رفت هر کس از ایشان بر استحقاق خویش بیانی می نمود تا آخر الامر بر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بود، بدین گرده خوردن اولیتر باشد گرگ گفت: پیش از آنکه خدای تعالی این جهان بیافرید، مرا به هفت روز پیشتر، مادرم بزاد روباه گفت: راست می گویی من آن شب در آن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم و مادرت را اعانت می کردم اشتر چون مقالات گرگ و روباه بشنید، گردن دراز کرد و گرده برگرفت و گفت: هر که مرا بیند، بحقیقت داند که من دوش نزاده ام از مادر و از شما به سال بزرگترم و جهاندیده تر پس جمله حکما بر آن اتفاق کردند که در این حادثه را جز کفایت سندباد کلید نتواند بود و به سمع شاه انها کردند شاه مثال داد تا سندباد حاضر آمد و شرف تقریب و ترحیب یافت و به مفاوضت و محاورت مشرف گشت شاه گفت: این فرزند، زبده دولت و خلاصه مملکت و عنوان مسرت و فهرست بهجت من است و در مدت امتداد عمر من از دوحه وجود، ثمره بیش از این ظاهر نگشتست باید که او را مکارم اخلاق و محامد اعراق و مقاییس سیاست و قوانین ریاست و آداب سلطنت و دقایق شریعت و حقایق طریقت تعلیم کنی تا مجرب و مهذب گردد و بعد از فضل اکرم الاکرمین و فیض ارحم الراحمین، ثقت و اعتماد بر کفایت و شهامت تست و چون آثار آن بر صفحات احوال و حواشی اعمال او ظاهر گردد، حقوق مناصحت در شرایط مکرمت به ادا رسانیده آید سندباد خدمت کرد و گفت: هر چه در وسع بشریت ممکن شود از تقریر لوازم نصایح و مواجب تعلیم به غایت طاق و قصارای مکنت تقدیم کرده آید پس به تعلیم شاهزاده مشغول گشت و آنچه از طرف و نتف و نکت و دقایق علوم بود به بیان و برهان با او می گفت و به سمع میمون او می رسانید اما به حکم آنکه شاهزاده در حداثت سن و بدایت صبا بود، آن غرر و درر چون صبا می شمرد و دل بر تحصیل علم و تحمل اعبای مشقت حفظ و تکرار نمی نهاد تا مدتی برین گذشت و در خزینه سینه او از نقود علوم هیچ چیز مدخر نشد و سندباد آنچه در وطای طاقت و وعای قدرت او گنجید از تفهیم و تعلیم، مجهود خویش بذل می کرد و در صباح و مسا به لعل و عسی روزگار می برد و منتظر فرصتی می بود و ساعات سعادت را چشم می داشت و می گفت:«لعل الله یحدث بعد ذلک امرا»
وخرت اعراق مجد وصلها حکم وفرعها همم باالنلو متصل
از انجا رو بسوی فخر سادات کریم اعراق و خوش خلق و نکو ذات
شگفت نیست از انصاف عدل شامل او که سید الثقلین است و طیب الاعراق
شرار آه جانم سوختی تا بودمت عاشق فلما صرت مشتاقا جری دمغی لاعراقی
بر اولاد کرام خواجه اسحاق بزرگانی همه پاکیزه اعراق
اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت، خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد و اوایل آن از اواخر قاصر آید.
چنین گویند راویان حدیث و خداوندان تاریخ که در مواضی ایام و سوالف اعوام در اقلیم هندوستان، پادشاهی بوده است کوردیس نام که صحایف معالی جهانداری را به مکارم اخلاق حمیده موشح گردانیده بود و ردای مفاخر پادشاهی را به مآثر اعراق کریم، مطرز کرده. روزگار او به جمال عدل آراسته و اوصاف او به کمال فضل مشهور شده. دولتی مطاع و حشمتی مطیع، مدتی طویل و مملکتی عریض. دست تناول حاسدان و تطاول قاصدان از مملکت او بسته و کوتاه و چشم اطماع فاسده متعدیان در دولت او پوشیده و فراز. همیشه متابع عقل و مطاوع عدل بودی و آثار و اخبار رفتگان و سیر و سنن ایشان شنودی و ذکر حسن شیم وصیت مطاوعت خدم و حشم او به سمع سلاطین وقت رسیده و زبان روات و بیان ثقات، آوازه رفاهیت رعیت و خصب نعمت و امن ولایت او به گوش خلایق رسانیده و از بدو صبا که عمره عمر و غره دهر است تا طلوع صباح شیب که خبر دهنده وداع حیات است، جز در منهج رعایت رعایا و مسلک تخفیف و ترفیه ضعفای ولایت قدم نزده بود و از برای اکتساب اموال، گامی در خطه وزر و وبال ننهاده. پیوسته اهتمام بر مصالح رعایای دولت موفور می داشت و بر و بحر مملکت را به افاضت نصفت و اشاعت معدلت، معمور می گردانید. دولت او را سعد اکبر اقلیم زحل می گفتند و ملوک آفاق، مکارم اخلاق او بر حاشیه جریده سیاست تعلیق می کردند و از فضایل علم و شمایل حلم او اقتباس می نمودند و می گفتند:
به رغم اهل جهان، اهل او همیشه جوان نه چون قشور در اعراق و ضعف در اعصاب