استخفاء

معنی کلمه استخفاء در لغت نامه دهخدا

استخفاء. [ اِ ت ِ ] ( ع مص ) پنهان شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). نهان و پوشیده گردیدن. ( منتهی الارب ). استتار: که مثل چنان خصمی که ضعیف شده باشد و ستور تواری و استخفاء بر وی حال فروگذاشته هم در آن وهلت چگونه او را مهلت دهند. ( جهانگشای جوینی ). || پوشیده داشتن.

معنی کلمه استخفاء در فرهنگ معین

(اِ تِ ) [ ع . ] (مص ل . ) پنهان شدن ، نهان گشتن .

معنی کلمه استخفاء در ویکی واژه

پنهان شدن، نهان گشتن.

جملاتی از کاربرد کلمه استخفاء

«سَواءٌ مِنْکُمْ» ای ذو سواء فی علم اللَّه سبحانه، «مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ» ای المسر منکم و الجاهر، ای هذا و ذاک سواء و اسرار القول اخفاؤه فی النّفس و الجهر به اظهاره، «وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّیْلِ» قال مجاهد: ای مستتر بالمعاصی. و قال اهل اللّغة الاستخفاء طلب الخفاء و هو ان یصیر بحیث لا یری «۱»، «وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ» ای ظاهر بارز یعنی هو العالم بالظاهر فی الطرقات و المستخفی فی الظّلمات. و المعنی سواء منکم من اسرّ منطقه او اعلنه و استتر باللّیل او ظهر بالنّهار فکلّ ذلک فی علم اللَّه عزّ و جلّ سواء یقال سرب یسرب سروبا اذا خرج. و قیل السّارب الدّاخل فی السّرب.
اکنون بیا تا دوستانِ مردان را آزمایی. اوّل بر در آن نیم‌دوست شدند و آواز دادند؛ بیرون آمد. بازرگان گفت: بنگر که از قضا به من چه رسید و تقدیر مرا چه پیش آورد. اینک شخصی بر دست من چنین کشته شد، در اخفاءِ این حالت هیچ چاره جز اظهار کردن بر رأیِ تو ندانستم. باید که مرا و این کشته را هر دو پنهان کنی تا سر رشتهٔ این کار کجا کشد و این تقبّل و تفضّل از کرمِ عهد و حسنِ حفاظ تو دور نیفتد. نیم دوست گفت: من مردِ مفلسم، از مؤاخذتِ جنایتِ شحنه نترسم و درین مسامحت بخل نمی‌نمایم، اما خانه‌ای دارم از دلِ بخیلان و دستِ مفلسان تنگ‌تر و تزاحمِ اطفالِ خُرد از ذکور و اناث و تراکمِ متاع و اثاث از آن مانع آید که هر دو را پنهان توان کرد. اگر تو آیی و یا این مقتول را به من سپاری، مقبول است؛ از دو یکی را چون سوادِ بصر در چشم و سویدایِ دل در سینه جای کنم. گفت: شاید بروم و باز آیم. از آنجا آمدند. پسر را گفت: این آن نیم‌دوست است که با تو شرحِ حال او گفتم. بیا تا برِ آن دوست‌ِ تمام شویم و نقد ولایِ او را بر محکِّ ابتلا زنیم. رفتند چون به درِ سرایِ او رسیدند و خبر کردند، دوست از سرایِ خود بیرون آمد ابرویِ صباحت گشاده و میانِ سماحت بسته، در اذیالِ عجلت و خجلت متعثّر و بر حقوقِ زیارتِ بیگاهی متوفرّ. سلام و تحیت بگفتند و حکایتِ کشته و استحفاءِ (؟استخفاءِ‌) آن باز راندند. چون حال بشنید، انگشتِ قبول بر چشم نهاد و گفت:
وَ دَخَلَ الْمَدِینَةَ ای دخل موسی مصر و قیل قریة علی فرسخین من مصر یقال لها جابین و قیل اسمها عین الشمس، و قیل خرج موسی من قصر فرعون و دخل مدینة مصر متنکّرا راجلا لئلا یعرف و ما کان غرضه الّا الاستخفاء و مخالفة فرعون لمّا کبر. ابن اسحاق گفت موسی چون بزرگ شد، چنان که حقّ از باطل بشناخت و بحد عقل و تمیز رسید، همواره از فرعون و قوم وی نفور بودی و جمعی بنی اسرائیل بوی گرد آمده که او را قوّت میدادند و سخن وی می‌شنیدند در مخالفت دین فرعون، و موسی پیوسته اظهار معادات و انکار میکرد با فرعونیان، و ایشان موسی را بیم دادند از بطش فرعون. و موسی از ایشان بترسید و خویشتن را هر وقت ازیشان پنهان میداشت و بگوشه‌ای باز می‌شد تا روزی بوقت هاجره و قیلوله که اهل شهر غافل بودند از قصر فرعون بیرون آمد و در میان شهر شد و آن دو مرد را دید یکی اسرائیلی و یکی قبطی که بهم برآویخته بودند. ابن زید گفت موسی آن روز که بکودکی قضیب بر سر فرعون زد فرعون بفرمود تا او را از شارستان خویش بیرون کردند و بعد از آن فرعون را ندید تا بزرگ شد و بحدّ مردی رسید. پس بعد ما بلغ اشدّه دَخَلَ الْمَدِینَةَ عَلی‌ حِینِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِها عن موسی. مردم آن شارستان از کار و خبر موسی غافل بودند موسی بعید العهد بود بایشان، آن وقت در مدینه شد و آن دو مرد را دید که یَقْتَتِلانِ احدهما اسرائیلی و هو الّذی من شیعته و الآخر قبطی و هو الّذی من عدوه، و قیل الّذی من شیعته هو السّامری و الذی من عدوّه طبّاخ فرعون اسمه قائیون، فاراد ان یحمل الحطب علی ظهر الاسرائیلیّ و قیل کانا یقتتلان فی الدین. ابن عباس گفت موسی چون بحدّ مردی رسید بنی اسرائیل در حمایت خود میداشت و هیچ کس را از آل فرعون و قبطیان نگذاشتی که بر ایشان ظلم کردی و زبون گرفتی تا آن روز که اسرائیلی و قبطی بهم برآویختند. موسی‌ خشم گرفت و قبطی را گفت: خلّ سبیله، دست ازو بدار و مرنجان او را. قبطی گفت: می‌برم او را تا هیزم بمطبخ پدرت برد موسی را آن روز پسر فرعون می خواندند قبطی سخن موسی نشنید و هم چنان در وی آویخته. فَوَکَزَهُ مُوسی‌ فَقَضی‌ عَلَیْهِ موسی مردی قوی بود و بطش وی سخت بود قبطی را مشتی بزد و او را بکشت یقال وکزته و لکزته و نکزته لغة، و هو ان یضربه بجمع کفّه. و قال ابو عبید و الفرّاء: الوکز الدّفع باطراف الاصابع و معنی فَقَضی‌ عَلَیْهِ قتله و فرغ من امره و کلّ شی‌ء فرغت منه فقد قضیت علیه. و قال المبرد القاضیة الموت، و قضی الرّجل مات، و قضی علیه صادف اجله. و قیل معناه قضی اللَّه علیه الموت پس موسی پشیمان گشت که از حق تعالی دستوری قتل نیافته بود و هنوز وحی بوی نیامده بود. گفت هذا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ یعنی من اغوائه کانّه اضاف هیجان غضبه الذی ادّاه الی ذلک الی الشّیطان و ان کان من فعل اللَّه الّذی یقدر علی الاحیاء و الاماتة إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِینٌ ای موسوس له بالضّلالة مزیّن له ایّاها.