سوارگان
معنی کلمه سوارگان در ویکی واژه
جملاتی از کاربرد کلمه سوارگان
گفتم سوارگان را قهرش پیادهکرد گفتا پیادگان را لطفش کند سوار
و امیر سخت نومید شده بود و از تجلّد چه چاره بودی، میکرد، تا نماز دیگر بار داد و اعیان را بخواند و خالی کرد و سخن بسیار رفت و گفتند «تا مرو دو منزل مانده است، همین که امروز رفت، احتیاط باید کرد، که چون بمرو رسیدیم، همه مرادها حاصل شود. و یکسوارگان امروز هیچ کار نکردند. و هندوان هیچ کار نمیکنند و نیز دیگر لشکر را بد دل میکنند هر کجا ده ترکمان بر پانصد از ایشان حمله افگند، میبگریزند. ندانیم تا ایشان را باری چه شد که گریختنی دیدندی، و جنگ خوارزم ایشان کردند. و غلامان سرایی باید که جهد کنند، که ایشان قلباند، امروز هیچ کار نکردند.» امیر بگتغدی را گفت: سبب چیست که غلامان نیرو نمی- کنند؟ گفت «بیشتر اسب ندارند و آنکه دارند سست است از بیجوی . و با این همه امروز تقصیر نکردند. و بنده ایشان را گوش برکشد تا آنچه فردا ممکن است از جدّ بجای آرند.» سخنی چند چنین نگارین برفت و بازگشتند.
«و پس از آنکه سوار رفت، شش روز مقام بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم . چون آنجا رسیدیم غرّه رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل، چیزی نکاشته بدانجایگاه رسیده که یک ذرّه گیاه بدیناری بمثل نمییافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند، منی آرد بده درم شده و نایافت و جو و کاه بچشم کسی نمیدید، تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاصّ ما با بسیار ستور و عدّت که هست خللی بیاندازه ظاهر گشت، توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر [و نیان] و سرائیان لجاج و مکاشفت میرفت بحدیث خورد و علف و ستور، چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید. و ثقات آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهادهایم تا در مهمّات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند، بتعریض و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان »، و صلاح آن بود که گفتند؛ امّا ما را لجاجی و ستیزهیی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده میماند، خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد.
و بو سهل مرا بخواند و خالی کرد و گفت: «خنک بو نصر مشکان! که در عزّ کرانه شد و این روز نمیبیند و این قال و قیل نمیشنود. چندانکه بگفتند، این پادشاه را سود نداشت. امروز بیک چاشنی اندک که یافت بیدار شد و پشیمان شد، و چه سود خواهد داشت پشیمانی در میان دام؟ و اعیان و مقدّمان درین خلوت نماز دیگر حال پوست باز کرده باز نمودند و گفتند «یکسوارگان کاهلی میکنند که رنجها کشیدهاند و نومیدند، و بر سالاران و مقدّمان بیش از آن نباشد که جانها در رضای خداوند بدهند، امّا پیداست که عدد ایشان بچند کشد، و بییکسوارگان کار راست نشود. و پوشیده مانده است که درمان این کار چیست.» و هر چند امیر ازین حدیث بیش میگفت، سخن ایشان همین بود تا امیر تنگدل شد و گفت: تدبیر این چیست؟ گفتند: خداوند بهتر تواند دانست. وزیر گفت: بهیچ حال باز نتوان گشت، چون بسر کار رسیدیم، که هزیمت باشد. و آویزشی نبوده است و مالشی نرسیده است خصمان را که فراخور وقت و حال سخن توان گفت. بنده را صواب آن مینماید که جنگ را در قائم افگنده شود که مسافت نزدیک است، که چون بمرو رسیدیم شهر و غلّات بدست ما افتد و خصمان بپرههای بیابان افتند، این کار راست آید .
اکنون فرمان عالی چه باشد که بنده او را در کدام درجه بدارد بر درگاه تا آنگاه که بخدمت تخت خلافت رسد؟». چون رقعت را خادم خاص بمأمون رسانید- و چنین رقعتها عبد اللّه در مهمّات ملک بسیار نبشتی بوقتها که بار نبودی و جوابها رسیدی بخطّ مأمون- جواب این رقعه بدین جمله رسید که یا عبد اللّه بن طاهر، امیر المؤمنین بدانچه نبشته بودی و جوابها پرسیده بباب فضل ربیع بی حرمت باغی غادر واقف گشت و چون جان بدو بمانده است طمع زیادت جاه میکند، وی را در خسیستر درجه بباید داشت، چنانکه یک سوارگان خامل ذکر را دارند و السّلام .
امیر، رضی اللّه عنه، چون فرود سرای رفت و خالی بخرگاه بنشست، گله کرد فرا خادمان از وزیر و از اعیان لشکر و گفت «هیچ خواست ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم. و امروز چنین رفت. و من بهمه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو.» ایشان گفتند «خداوند را از ایشان نباید پرسید، برای و تدبیر خویش کار میبباید کرد.» و این خبر بوزیر رسانیدند، بو سهل زوزنی را گفت «آه چون تدبیر بر خدم افتاد! تا چه باید کرد.» و از آن خدم یکی اقبال زرین- دست بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که درباره خویش مردی زیرک و گربز و بسیار دان نبود، امّا در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی؟ بو سهل گفت «اگر چنین است، خواجه صلاح نگاه دارد و بیک دو حمله سپر نیفگند و می- بازگوید . گفت «همین اندیشیدهام» و سوی خیمه خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند، بیامد و خالی کرد وزیر گفت «ترا بدان خواندهام از جمله همه مقدّمان لشکر که مردی دو تا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی. من و سپاه سالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هر چه گوییم و نصیحت راست کنیم، نمیشنود و ما را متّهم میدارد. و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو رود و ما را ناصواب مینماید، که یک سوارگان را همه در مضرّت و گرسنگی و بیستوری میبینیم. و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بگتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو و حاصل نشد، و با هیچ پادشاه برین جمله نرفتند و پیداست که طاقت چند دارند. و هندوان باقی پیادهاند و گرسنه. چه گویی که کار را روی چیست؟» گفت: زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، من ترکیام یک لخت و من راست گویم بیمحابا، این لشکر را چنانکه من دیدم، کار نخواهند کرد و ما را بدست خواهند داد، که بینوا و گرسنهاند، و بترسم که اگر دشمن پیدا آید، خللی افتد که آنرا در نتوان یافت. وزیر گفت: تو این با خداوند بتوانی گفت؟ گفت: چرا نتوانم گفت؟ من نقیب خیلتاشان امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبی بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز بدرجه سالارانم، چرا بازگیرم چنین نصیحت؟ وزیر گفت: پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی، اگر بشنود، بزرگ منتّی باشد ترا برین دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی، و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حقّ نعمت خداوند را گزارده. گفت چنین کنم و بازگشت.
پیادگان ز ریاحین برم گروه گروه سوارگان ز درختان کشم قطار قطار
فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد آمدهاند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی، خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شدهاند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند: چنین کنیم.
بو سهل در وقت برنشست و بدرگاه رفت و من با وی رفتم، و آن ملطّفهها امیر بخواند و لختی ساکنتر شد، بو سهل را گفت: شوریده کاری در پیش داریم، و صواب ما رفتن بهرات بود و با آن قوم صلحی نهادن. اکنون این گذشت، تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است، که بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک با قومی کاهل و بد دل که ما داریم. بو سهل گفت: جز خیر نباشد. جهد باید کرد تا بمرو رسیم که آنجا این کارها یا بجنگ یا بصلح در توان یافت. گفت: چنین است و کسان رفتند و وزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان را بخواندند و این ملطّفهها بر ایشان خوانده آمد، قوی دل شدند و گفتند خصمان نیک بترسیدهاند. وزیر گفت: این شغل داود مینماید و مسئله آن است که نماز دیگر رفت، جهد در آن باید کرد که خویشتن را بمرو افگنیم و خللی نیفتد، که آنجا این کار را وجهی توان نهاد، چون حال خصمان این است که منهیان نبشتهاند. همه گفتند: چنین است و بازگشتند. و همه شب کار جنگ می- ساختند. سالاران یکسوارگان را نصیحتها کردند و امیدها دادند. و امیر ارتگین حاجب را که خلیفه بگتغدی بود بخواند با سرهنگان سرایها و غلامان گردن کشتر، آنچه گفتنی بود گفت تا نیک هشیار باشند. و این هم از اتّفاقهای بد بود که بگتغدی را نخواند و بیازرد که بگتغدی بمثل چون امیر غلامان بود و هر چه وی گفتی آن کردندی. و هر چه میرفت ناپسندیده بود که قضا کار خویش بخواست کرد. اذا اراد اللّه شیئا هیّا اسبابه .