سماروغ. [ س َ ] ( اِ ) رستنی باشد که آنرا خایه دیس گویند چه به تخم مرغ می ماند و کلاه دیوان هم خوانند در زمینهای نمناک و دیوارهای حمامهاو صحراها روید. میتوان خورد آنچه در جاهای دیگر بروید بسبب سمیتی که دارد نمی خورند، گویند شیره آن جلدی بصر دهد و عوام آنرا چترمار گویند. ( از برهان ) ( ازآنندراج ). نباتی باشد که بر جایگاه نمناک روید چون کناره چاه و دیوار حمام و آنرا چله نیز خوانند و مانند خایه باشد و در شورستانها نیز روید و آنچه در شوره و صحرا روید توان خورد و آنچه بجای دیگر روید نخورند چه فصل زهر کند. ( صحاح الفرس ). گیاهی باشد که دردوغ کنند. ( لغت فرس ). اکارس. جله. خایه دیس. زماروغ.( از فرهنگ رشیدی ). کماءة. ( دهار ) ( منتهی الارب ). قارچهایی که در مزارع و اماکن مرطوب و دیواره چاهها و درختان روید از قبیل آسکومیستها یا هیمنومیست ها . ( فرهنگ فارسی معین ). فطر را سماروغ خوانند و کلاه دیوان نیز گویند. ( الابنیه عن حقایق الادویه ) : یاد نداری که هر بهاری جدت توبره برداشتی شدی بسماروغ.منجیک.ناید زور هزبر و پیل ز پشه ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.عنصری.کجا من چشم دارم در سخایت گل و لاله نروید از سماروغ.عنصری.چو کودک سر فرودآرد بحجره بر سر حمدان چنان گردد که پنداری سماروغ است یا جله.عسجدی.از موالید نباتی... بعضی آن است که مر او را اصلی و تخمی نیست چو کشمش و سماروغ. ( جامع الحکمتین ص 129 ). وبباید دانست که از خوردن فطر که به پارسی سماروغ گویند... زفان آماس کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || در تداول عوام ، هر نوع قارچ خوراکی را سماروغ گویند. ( فرهنگ فارسی معین ). غارچ و چترمار. ( ناظم الاطباء ). رجوع به قارچ شود. || خاک شور و شوره زار. || زمین بی حاصل. ( از ناظم الاطباء ).
معنی کلمه سماروغ در فرهنگ معین
(سَ ) (اِ. ) قارچ ، قارچ خوراکی .
معنی کلمه سماروغ در فرهنگ عمید
= قارچ
معنی کلمه سماروغ در فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - به قارچهایی که در مزارع و اماکن مرطوب و دیوارها چاهها و درختان اماکن و بیشتر جزو قارچهای با رشد بسیار از قبیل آسکومیستها یا هیمنومیست ها باشند ۲ - در تداول عامه هر نوع قارچ خوراکی را سماروغ گویند .
معنی کلمه سماروغ در دانشنامه آزاد فارسی
رجوع شود به:غاریقون های خوراکی
معنی کلمه سماروغ در ویکی واژه
از فارسی ماوراءالنهری، از و پارسی میانه səmārōg*، همریشه با روسی сморчок (smorčok, “قارچ مورل”). قارچ، قارچ خوراکی.
جملاتی از کاربرد کلمه سماروغ
و رد کردند قول گروهی را که گفتند «طبیعت خود نفس است» بدانچ گفتند: از موالید نباتی بعضی آنست که مر او را تخمی است، و بعضی آنست که مر اورا اصلی و تخمی نیست، چو کشمش و سماروغ. و چون بعضی از حیوان آن است که مر اورا نیز زایش است، از نر و ماده، و بعضی آنست که مر اورا زایش نیست بل مر اورا تولدست که بخیزد چو مگس وپشه و موش و جزان، پس مر آن زایندگان را فاعل نفس است، و مر این متولدات را فاعل نفس نیست، چو وجود اینها نه بر آن هنجارست که مرآن زایندگان راست. و چون این فاعل که متولدات ازوست نفس نیست، لا بد جوهر (است) از بهر انک فعلشاندر جوهر جسم است، و نام این فعل «طبیعت کلی» است، کو بمثل مرین عالمرا که سرای نفس کلی است چو فراشی و کفاشی است، که هر امتزاجی که میان اجزا امهات افتد، بر آن قدر کز آن امتزاج آید، چیزی بسازد نباتی یا حیوانی؛ بدان مرین سرای را پاک همی دارد، و طینتها را از بهر آنک تا ازو ترکب مردم آید پاکیزه همی کند، و مضرت پلیدیها را بصنع خویش از مردم که بهترین مصنوع خداوند اوست دفع همی کند، چنانک از طینتهاء گنده و زیانکار و پلید موش و مارو کژدم (دفع) کند، تابگریزند و بزیر زمین فرو شوند. و مضرت آن اصلهاء بد از مردم دور شود بدین صنع کز طبیعت کلی همی آید. و از آبهاء گنده شده و زمینهاء پوسیده بر نیستانها و شورستانها مگس و پشهانگیزد، تا گندی و پلیدی از آنجایها دفع شود، و مصنوعات او بهوا بر پرند. و آن طینت بدان صورتها کو کند، خوش شود.و باز چو هلاک شوند، آن اجساد بط بایع با افتند خوش گشته و شایسته صورتی بهتر از آن شده.
چو کودک سر فرود آرد به حجره بر سر حمدان چنان گردد که پندارم سماروغ است یا جله
و همه عالم را باجرا او یک طبیعت، است بدانچ «یک» فاعل همه جزوهاء عالم راست. واندر یک از آن مرو را نامی دیگرست، بدان فعل که بدان کند: هم چنانک نفساندر عالم صغیر یکیست، واندرو فعلهاش بسیارست بهر آلتی کاندروست، بر مثال درودگر که بهر دست افزاری کاری دیگر کند. و مصنوعات خاص طبیعت کلی بر مثال مزوراتست از مصنوعات نفس کلی، اعنی: برابر جواهر کآن مصنوعات نفس کلی است چو زر و سیم و جز ان مر طبیعت کلی را زاگ وزمچ و زرنیخ و جز آنست.و برابر نباتهاء اصلی مر طبیعت را سماروغ و کشنک و جز آنست.و برابر مرغان و چهارپایان زاینده مر طبیعت (را) مگس و پشه و مورچه و غوک و جز آنست.
سماروغ را قارج گویند لیک ابوزینه جز تخم مرغ است هاک
ناید زور هزبر و پیل ز پیشه ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ
آن سماروغیکه میرست از غبارکوچهها چشم مالیدم شکوه چتر شاهان یافتم
ننگ همتگر نباشد پوچ بافیهای وهم بر سماروغی نویسم جاه و چتر جمکنم