معنی کلمه سقط گفتن در لغت نامه دهخدا
بگه غیب چونانکه دگر کس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن.فرخی.هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. ( تاریخ بیهقی ). و غلامان درمی آویختند و کشاکش کردند و وی سقطمیگفت. ( تاریخ بیهقی ). دانم که سخت ناخوشش آید و مرا متهم میدارد متهم تر گردم و سقط گوید اما روا دارم.( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455 ). بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن. ( گلستان سعدی ).
همه شب برین غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد.سعدی.دشنامم داد سقطش گفتم. ( گلستان سعدی ). ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن آغاز کرد. ( گلستان سعدی ). رجوع به سقط شود.