سر کردن

معنی کلمه سر کردن در لغت نامه دهخدا

سر کردن. [ س َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) شروع کردن. ( غیاث ). شروع کردن فسانه و حدیث و سخن و شیون و گریه و شکوه و راه و مانند آن. ( آنندراج ). آغاز کردن. سر دادن :
مانمی فهمیم آهنگی خدا را مطربان
هر رهی نزدیک تر باشد به مستی سر کنید.کلیم ( از آنندراج ).سفله را با خود طرف کردن طریق عقل نیست
زینهار از ناکسان صائب شکایت سر مکن.صائب.شکوه از خست ارباب دغل سر نکنی
گنج نبود هنر این طایفه را در اعداد.صائب ( از آنندراج ). || صحبت داشتن. || سر بردن باکسی. سازگاری کردن. ( آنندراج ) :
سال و مه خوب است با هم دوستداران سر کنید
زندگی چون روز و شب از عمر یکدیگر کنید.محسن تأثیر ( از آنندراج ).پیوسته نقش هستی او را گرفته ایم
با هرکه همچو آینه سر کرده ایم ما.ملا مفید بلخی ( ازآنندراج ). || معاش نمودن. ( غیاث ) ( آنندراج ). زندگی کردن. زیستن. بسر بردن :
چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند.عرفی.به ادب با همه سر کن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد.صائب.گر چنین سر میکند با خاکساران روزگار
گرد غربت سرمه چشم وطن خواهد شدن.میرنجات ( از آنندراج ).سلیم در چمنی مشکل است سر کردن
که ناله ای نتوانی ز دل بلند کشی.سلیم ( از آنندراج ).با بدان سر مکن که بد گردی.؟ ( از جامعالتمثیل ). || سلوک کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ). طی کردن. گذراندن : عمر خود را در جستجوی حق سر کردم. ( سعدی ). || سر کردن دمل ؛ اِقران. ( صراح اللغة ). سر باز کردن آن. نزدیک آمدن آنکه دمل سر کند. روان شدن ریم وچرک از قرحه. منفجر شدن : و پس اگر ریش گردد و سر کند و ریم کند و امید به سلامت پدید آید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و هرگاه که پخته شود و سر کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). خراج که ماده آن سخت گرم بود...زودتر پخته شود و زود سر کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).و اگر سر کند و پالودن گیرد بهاءالعسل و کشکاب با انگبین مضمضه می کنند تا بشوید و پاک کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
حذر کن ز درد درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سرکند.سعدی.

معنی کلمه سر کردن در فرهنگ معین

( ~ . کَ دَ ) (مص ل . ) (عا. ) ۱ - مدارا کردن ، با کسی ساختن . ۲ - شروع کر دن .

معنی کلمه سر کردن در فرهنگ فارسی

شروع کردن . شروع کردن فسانه و حدیث و سخن و شیون و گریه و شکوه و راه و مانند آن . یا صحبت داشتن .
شروع کردن، آغازکردن، سخن وافسانه یاگریه، ناله، بسربردن، باکسی ساختن وبسربردن، مدارانمودن
( مصدر ) به سر بردن ساختن با کسی : ده سال با شوهرش سر کرد و صداش در نیامد .

جملاتی از کاربرد کلمه سر کردن

ز آهن زیر سر کردن ستونم به از زرین کمر بستن به خونم
عاشقم بر ماهِ روی و سروِ بالایت اگر چه حیف باشد حیف در پیرانه سر کردن جوانی
ز درد مطلب نایاب تا کی گریه سر کردن تمنا آخر از خجلت عرق کرد اشک رسوا را
در میان خلق از اسباب تعلق چاره نیست ترک سر کردن بود آسانتر از ترک کلاه
خرد مشمر جرم را کز زخم نیش پشگان کار فیل کوه پیکر خاک بر سر کردن است
جایی که بود مدح سرای تو خداوند سر کردن اوصاف تو حد بشری نیست
منزل آسایش من خاک بر سر کردن است سیل بی زورم جدا از بحر عمان مانده ام
در جهاد نفس من کردستم این کارای پسر ترک سر کردن سبق گیرد ز مغفر داشتن
جوید از تو طاعت احرار را نی ز سر کردن برون افسار را
ما را چو سیل خاک به سر کردن است و بس تا آن زمان که دست به دریا نمی‌رسد