سرچاه. [ س َ ] ( اِخ ) ده قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنه آن 228 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات ، لبنیات است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ). سرچاه. [ س َ ] ( اِخ ) ده پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. دارای 345 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه. محصولش غلات آبی و دیمی و ذغال چوب است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ). سرچاه. [ س َ ] ( اِخ ) ده بارمعدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور. دارای 1137 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ). سرچاه. [ س َ ] ( اِخ ) ده شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).
معنی کلمه سرچاه در فرهنگ فارسی
ده شاخناب بخش درمیان شهرستان بیرجند آب از قنات محصول غلات .
معنی کلمه سرچاه در دانشنامه عمومی
سرچاه (نیشابور). سرچاه ( نیشابور ) ، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران است. این روستا در دهستان بینالود قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱٬۶۷۴ نفر ( ۴۲۳خانوار ) بوده است.
جملاتی از کاربرد کلمه سرچاه
پس آن عریان کتاب های من بر شتر نهادند و برادرم را به شتر نشاندند و من پیاده برفتم روی به مطلع بنات النعش، زمینی هموار بود بی کوه و پشته. هر کجا زمین سخت تر بود آب باران در او ایستاده بود و شب و روز میرفتند که هیچ جا اثر راه پدید نبود الا بر سمع میرفتند و عجب آن که بی هیچ نشانی ناگاه به سرچاهی رسیدندی که آب بود. القصه به چهار شبانه روز به یمامه آمدیم.
شیخ اجازت داد. احمد فاتحه برخواند. دلو به سرچاه آمد. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: ای جوان! تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه تو کاه شد؟
روزی سبوی آب و رسن برگرفت و به طلب آب بر سرچاه رفت و کودکی طفل در بر داشت. چون به سر چاه رسید، معشوق را دید بر لب چاه ایستاده و چشم انتظار گشاده و با خود می گفت:
احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته به زنجیرهای زرین، آن گردون را فرشتگان میکشیدند در هوا. گفتم شیخا بدین منزلت بکجا میپری؟ گفت بزیارت دوستی، گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی میباید رفت؟ گفت اگر من نروم او بیاید درجه زایران او را بود نه مرا. نقلست که یکبار در خانقاهی میآمد با جامه خلق و از رسم صوفیان فارغ. بوظایف حقیقت مشغول شد اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود میگفتند که او اهل خانقاه نیست. تا روزی احمد به سرچاه آمد دلوش در چاه افتاد. او را برنجانیدند. احمد بر شیخ آمد و گفت: فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه برآید.