سرجمله

معنی کلمه سرجمله در لغت نامه دهخدا

سرجمله. [ س َ ج ُ ل َ / ل ِ ] ( اِ مرکب ) کنایه از خلاصه و گزیده. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) : خاقان کبیر ابوالمظفر
سرجمله شده مظفران را.خاقانی.جمال او سرجمله حسن و خوبی و مقال او فهرست شادی و بیغمی. ( سندبادنامه ص 135 ).
زبان در زبان گنج پرداختم
از آن جمله سرجمله ای ساختم.نظامی.سرخیل سپاه تاجداران
سرجمله جمله شهریاران.نظامی.این وجودهای دیگر که خلقند ایشان سرجمله به عقل و دانش خود. ( فیه مافیه ص 53 ).

معنی کلمه سرجمله در فرهنگ معین

(سَ. جُ لِ ) [ فا - ع . ] ۱ - (ق . ) به طور کلی ، جملگی . ۲ - (ص . ) برگزیده ، بهترین .

معنی کلمه سرجمله در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - راس عمده . ۲ - خلاصه گزیده بهتر از هر چیزی .
کنایه از خلاصه و گزیده

معنی کلمه سرجمله در ویکی واژه

به طور کلی، جملگی.
برگزیده، بهترین.

جملاتی از کاربرد کلمه سرجمله

سید ماست سرجمله غریبان جهان که به سر وقت غریب آمده سردار غریب
تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند سرجمله‌اش فروخوان از میوهٔ بهشتی
ابا دشمنانت، نبرد آوریم سرجمله را زیر گرد آوریم
آن توفیق و خیر از عمل می‌خیزد یا عطای حقّ است؟» فرمود که عطای حقّ است و توفیق حقّ است اما حق تعالی از غایت لطف به بنده اضافت می‌کند هردو را. می‌فرماید که هر دو از توست جَزَاءً بِمَا کَانُوْا یَعْمَلُوْنَ گفت: «چون خدای را این لطف است پس هرکه طلب حقیقی کند بیابد» فرمود لیکن بی سالار نشود چنانک موسی را علیه‌السلام چون مطیع بودند در دریا راهها پیدا شد و گرد از دریا برمی‌آوردند و می‌گذشتند اما چون مخالفت آغاز کردند در فلان بیابان چندین سال بماندند و سالار آن زمان دربند اصلاح ایشان باشد که سالار ببیند که دربند اویند و مطیع و فرمانبردارند. مثلا چندین سپاهی در خدمت امیری چون مطیع و فرمان‌بردار باشند او نیز عقل در کار ایشان صرف کند و دربند صلاح ایشان باشد اما چون مطیع نباشند کی در تدارک احوال ایشان عقل خود را صرف کند؟ عقل در تن آدمی همچون امیری است؛ مادام که رعایای تن مطیع او باشند همه کارها به اصلاح باشد اما چون مطیع نباشند همه به فساد آیند. نمی‌بینی که چون مستی می‌آید خمرخورده ازین دست و پای و زبان و رعایای وجود چه فسادها می‌آید؟ روزی دیگر بعد از هشیاری می‌گوید  «آه چه کردم و چرا زدم و چرا دشنام دادم؟» پس وقتی کارها به اصلاح باشند که در آن ده، سالاری باشد و ایشان مطیع باشند. اکنون عقل وقتی اندیشه اصلاح این رعایا کند که به فرمان او باشند مثلا فکر کرد که «بروم» وقتی برود که پای به فرمان او باشد و اگرنه این فکر را نکند. اکنون همچنانکه عقل در میان تن امیر است این وجودهای دیگر که خلقند ایشان سرجمله به عقل و دانش خود و نظر و علم خود به نسبت آن ولی، جمله تنِ صرفند و عقل اوست در میان ایشان. اکنون چون خلق که تن‌اند مطیع ایشان نباشند احوال ایشان همه در پریشانی و پشیمانی گذرد. اکنون چون مطیع شوند چنان باید شدن که هرچ او کند مطیع باشند و به عقل خود رجوع نکنند زیرا که شاید به عقل خود آنرا فهم نکنند باید که او را مطیع باشند. چنانکه کودکی را به دکان درزیی نشاندند او را مطیع استاد باید بودن اگر تَکل دهد که بدوزد تکل دوزد و اگر شلال، شلال دوزد و اگر خواهد که بیاموزد تصرف خود رها کند کلی محکوم امر استاد باشد.
بربند زنخ که من فغان‌ها را سرجمله به خالق فغان بردم