معنی کلمه سربها در لغت نامه دهخدا
تن شمعرا روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهایی نیابی.خاقانی.من کبوترقیمتم در پای دارم سربها
آنقدر زری که سوی آشیان آورده ام.خاقانی.منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سربهای صفاهان.خاقانی.کرمش چشمه سار مشرب خضر
قلمش سربهای خاتم جم.خاقانی.|| کنایه از زری است که به حاکم جور دهند و اسیران و گرفتاران را خلاص کنند اعم از آنکه مردم بدهند و خلاص کنند یا خود بدهدو خلاص شود و بعربی فدیه گویند. ( برهان ). کنایه از زری است که اسیران و گرفتاران داده خود را خلاص سازند.( انجمن آرای ناصری ).