معنی کلمه ساقي در لغت نامه دهخدا
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.رودکی.بپیمود ساقی و می داد زود
تهمتن شد از دادنش شاد زود.فردوسی.بده ساقی نوش لب جام می
بنوشم بیاد شه نیک پی.فردوسی.بده ساقیا جام گیتی نما
که او عیب ما را نماید بما.فردوسی.نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعدساقیان داریم و ساعدهای چون فله.منوچهری.بلبل چغانه بشکند ساقی چمانه پرکند
مرغ آشیانه بفکند و اندر شود در زاویه.منوچهری.و این ساقیان ماهرویان عالم بنوبت دوگان دوگان می آمدند.( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253 ). سلطان این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان وی بودند پس از ایاز بداشت. ( ایضاً ص 253 ).
هر کجا ماهی است یا ساقی است یا دربان ترا
هر کجا شاهی است یا بندی است یا مهمان ترا.قطران تبریزی.ساقیان ماهروی و چیره بر مردان ترا
مطربان چربدست و چیره بر دستان ترا.قطران تبریزی.ز آب خرد خشک نگشتی لبت
گرت یکی مشفق ساقیستی.ناصرخسرو.و کسانی که که از خواص معروف باشند گرداگرد تخت هریک ایستند چون سلاحداران و ساقیان ومانند این. ( سیاستنامه ).
عیش و نشاط و شادی و لهوست مرمرا
تا ساقی من آن بت حوری لقا کند.مسعودسعد ( دیوان ص 639 ).