معنی کلمه ساده کردن در لغت نامه دهخدا
سپهبد دل از هر بدی ساده کرد
بدین بند کار ره آماده کرد.اسدی ( گرشاسبنامه ).گرفته همه لکهن و بسته روی
که و مه زنخ ساده کرده ز موی.اسدی ( گرشاسبنامه ).بیک ساعت آن چهل خروار چوب و رسن فروبرد وزمین ساده کرد از آن. ( ترجمه فتوح اعثم کوفی ج 2 ص 441 ).
... چوبی از شاخ آن درخت ربود
هم ببالای نیزه ای کم و بیش
ساده کردش بچنگ و ناخن خویش.نظامی. || اطلس کردن. بی نقش کردن. ستردن نقش و نگار :
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی.حافظ. || ستردن موی را. تراشیدن. موی را کندن. برهنه کردن از موی :
گرفته همه لکهن و بسته روی
که و مه زنخ ساده کرده ز موی.اسدی.حف ؛ ساده بکردن بروت و سر.( تاج المصادر بیهقی ). حف شاربه ؛ نیک برید بروت را تا ساده گردید لب. ( منتهی الارب ). || ساده کردن پای. بیرون کردن کفش از پای. برهنه کردن پای. ساده گردانیدن پای. ( منتهی الارب در ماده احفاء ). || خصی و اخته کردن. ( ناظم الاطباء ). بریدن مردی از بن.