ساخر

معنی کلمه ساخر در لغت نامه دهخدا

ساخر. [ خ ِ ] ( ع ص ) فسوس کننده. ( آنندراج ). مسخره کننده. مستهزی ٔ. ( تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 8 ص 381 و 388 ). استهزاکننده. خنده ستانی کننده... تمسخر کننده. ریشخند کننده.
ساخر. ( اِخ ) ناحیه یا شهر کوچکی در مشرق سیستان و در ناحیه غور و هرات بوده. در حبیب السیر نام ساخر و تولک با زمین داور و فراه آمده است. رجوع به حبیب السیر چ قدیم تهران جزء چهارم از ج 2 ص 114 و جزء دوم از ج 3 ص 261 و جزء سوم از ج 3 ص 277 و 294و 384 و 298 و جزء چهارم از ج 3 ص 308 و چ کتابفروشی خیام ج 2 ص 604 و ج 3 ص 360 و ج 4 ص 74 و 171 و 237 و 302 و 314 و 315 و 367 و 591 شود. ضبط کلمه مشکوک است.

معنی کلمه ساخر در فرهنگ معین

(خِ ) [ ع . ] (اِفا. ) سخره کننده ، مسخره کننده .

معنی کلمه ساخر در فرهنگ فارسی

( اسم ) سخره کننده مسخر کننده استهزا کننده مستهزیئ .
ناحیه یا شهر کوچکی در مشرق سیستان و در ناحیه غور و هرات بوده

جملاتی از کاربرد کلمه ساخر

شیخ الاسلام گفت: کی شیخ «بوالحسین سرکی» بوده بمکه مجاور، سید با مشایخ بهم. با شیخ سیروانی٭ و بوالعباس سهروردی٭ و بوالخیر حبشی٭ و بوسغید شیرازی و شیخ محمد ساخری٭ همه یاران یکدیگر بودند و مشایخ ویرا تعظیم تمام می‌داشتند.
وی گفت: من باز نه بوده‌ام اما من هر گه بعمره می‌شد در راه چند آیت قرآن برخواندمی و ورد بسیار. امروز در راه می‌گفتم با خود: که او چنین گفت، او را چنین گویم، و فلان را چنین گویم، همه راه در خصومت بودم. اکنون امدم خود را و دل خود را باز رهانیدم، ایشان خواهید حق بید خواهید بر باطل. من دل خود را کردم یعنی فراغت دل خود را. که فراغت دل بخصومت بیهوده دریغ بود کسی را که دل بود شیخ محمد ساخری او ایذ که این مرد بسر گور مصطفی گفت: که مهمان تو آمده‌ام یا رسول اللّه! که مرا سیر کنی یا این قندیلها درهم شکنم. یکی بشیخ محمد ساخری آمد، ویرا خواند و خرما و خوردنی ساخته بود، ویرا سیر کرد و گفت: چه گفته بودی؟ رسول خدای را و می‌خندید. بگفت آنچ گفته بود. گفت: تو از چه می‌گوئی؟ گفت: خفته بودم مصطفی بخواب دیدم مرا گفت: مرا مهمانیست، بس بدخوست ویرا بخانه بر، و سیر کن و ویرا بگوئی: که جای فرا بدل! که ایذر بار زونه پس بداشت. شیخ جوال گر از یاران ایشانست با هم بوده‌ا‌ند در صحبت. شیخ الاسلام گفت: که شیخ عمو گفت که وقتی بمکه تنگی افتاده بود، صوفیان قومی متأهل شدند و ولیمها می‌دادند تا حال فراخ‌ترگشت و بر معلوم افتادند. شیخ جوال‌گر هم زنی خواست، آن شب بود روز دیگر بطبیت فرا صوفیان گفت: نه بحلی از سوی من، که آن چنان خوش نبود. از چند گاهها فرامن بنه گفتند.
شیخ الاسلام گفت: کی بوالحسین سرکی اوست، کی در بادیه بود با یاران شیخ بوسعید شیرازی و شیخ با اسامه از هراة و شیخ محمد ساخری و قوم دیگر کی سموم خاست. بوالحسین گفت مترسید، کی این کار مرا افتاده من بروم و شما همه بسلامت برهید و سیراب شوید. چنان بود، او برفت و میغ آمد وباران در ایستاد ایشان همه سیراب شدند و سیل درامد، وویرا برگرفت و ببرد.